✨الهی✨

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.

منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.

الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .

 

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 

 

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیستم

یه تیشرت آستین بلند طوسی و شلوار کتان نُک مدادی پوشیدم و عطر زدم
یه نگاه به محمد کردم
یه تیشرت قشنگ آبی آسمانی پوشیده بود با شلوار لی. موهاشو به صورت کج سمت بالا حالت داده بود عطریم که خیلی
دوست داشت زده بود. یه نگاه به دستاش کردم طبق معمول دست چپش ساعت نقره ایش و دست راستش تسبیح قشنگ آبیش بود به اضافه ی انگشتر عقیق نقره البته از نوع سفید که تو انگشت انگشتریش گذاشته بود
صدای اس ام اس گوشیم اومد نگاه کردم نوشته بود_ پشت درم. درو باز کن
با لبخند رفتم به آیفن نگاه کردم تصویرشو که دیدم لبخندم پررنگتر شد. درو باز کردم منتظر موندم بیاد بالا
اومد تو با لبخندی که عضو جدا نشدنیه صورتش بود باهام دست داد و احوالپرسی کرد
داشتیم باهمدیگه خوشو بش میکردیم که مامان بابا و محمد اومدن بیرون. هنوز ندیده بودنش،همینکه مامان خواست بپرسه کی بود دوباره صدای مبایلم بلند شد
نگاه کردم شماره آشنا نبود، جواب دادم
_بله؟
صدای یه آقایی اومد
صدا_ سلام آقای شمس؟
_ سلام بله خودم هستم شما؟
صدا_ من زارعی هستم. آقای شمس ما رسیدیم ولی مطمئن نیستیم درست اومده باشیم
_ بله بله آقای زارعی من الان میام جلوی در
مامان_ اومدن؟

_فکر کنم
دویدم سمت دروازه
درو باز کردم رفتم بیرون دوروبرمو نگاه کردم
یه ماشین اومد سمتم
دقیق نگاه کردم از شیشه ی صندلیه عقب یه نفر سرشو آورد بیرون و بعد برد تو
ماشین کنارم ایستاد
سه نفر پیاده شدن
یه آقای نسبتا جوون که جلو نشسته بود، یه خانم چادری اونم جوون بود و در آخر زینب که صندلیه عقب نشسته بودن
بعد از سلام و احوالپرسی راهنماییشون کردم داخل
آخرین نفر وارد حیاط شدم البته قبل از ورود زنگو زدم که بدونن رسیدن
.
.
زینب
وارد حیاط شدیم
یه حیاط حدودا 200 متری که دوروبرش گل و گیاه بود معلوم بود حیاط قشنگیه. با اینکه هر چند متر به چند متر روشنایی
گذاشته بودن ولی چون شب بود قشنگ دید نداشت یه راهِ باریک هم سنگ فرش کرده بودن
رسیدیم به آپارتمان

دو طبقه بود با کاشیای مشکی و مرمر سفید
از پله ها رفتیم بالا 22 تا بود. عادتمه از هر پله ای میرم بالا باید بشمارمش
به پله های آخر که رسیدیم در باز شد
یه خانمی اومد بیرون
من از جلوی بقیه داشتم حرکت میکردم. رسیدم بالا بهش سلام کردم
نگاهم کرد حس کردم چشماش اشک افتاد
سلام کرد.دست دادیم و یهو بغلم کرد.
خیلی متعجب شدم
به خودم که اومدم دیدم زشته مثل ماست وایسادم منم دستامو بالا آوردم بغلش کردم
یه نگاه بهم کردو صورتمو غرقِ ب*و*س*ه کرد، اوف بالاخره ولم کرد
از بغلش اومدم بیرون به کنار در نگاه کردم
دو نفر ایستاده بودن
بعد از اینکه احوالپرسیو…. تموم شد راهنماییمون کردن داخل
رو مبل که نشستیم طاها شروع کرد به معرفی
طاها اشاره کرد به همون خانمه که بغلم کرده بود و میخورد سنش چهلو خورده ای باشه ایشون مادرم هستن،اشاره کرد به اقایی که اونم میخورد تقریبا 50 ساله باشه ایشون پدرم،به یه پسر جوون اشاره کرد فکر کنم 22 سالش بود برادر گلم آقا محمد، آخرشم به یه دختر جوون 23 یا 24 ساله ی مانتویی ولی باحجاب اشاره کرد و اما نازنین خانم نامزد بنده

وقتی نازنینو معرفی کرد یه لبخند نشست رو لبم واقعا خوشحال شدم که نامزد داره
.
.
طاها
وقتی همرو بهشون معرفی کردم نشستم کنار نازنین
مامان رفت سمت زینب و مامانش
مامان_ راحت باشین چادرتونو در بیارین بدین من آویزون کنم
مامان زینب_ نه خانم ممنون راحتیم
مامان_ آخه اینجوری که زشته
مامان زینب_ نه چی زشته
بعد چادرشو از رو سرش برداشت انداخت رو کمرش
دوباره مامان برگشت سمت زینب
مامان_ دخترم تو در بیار دیگه چادرتو
خندم گرفته بود این مامانه من گیر بده ها دیگه ول کن نیست
مامان زینب که اینهمه اصرارو دید به دخترش گفت چادرتو در بیار دیگه زینب
اون بدبختم با بی میلی چادرشو در آورد داد به مامان

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت نوزدهم

با ذوق میگه باشه پس برای اون ماکارانی درست میکنم برای بقیه هم یه چیزه دیگه
هممون از اینهمه ذوق مامان خندیدیم اخه تو حالت عادی اگه بهش بگیم برای مهمون ماکارانی درست کن میگه زشته
بعد میخوان بگن برامون ماکارانی درست کرده
مامان_ آقایون بیاین بهم کمک کنین باید کل خونرو گردگیری کنیم بعدم برین خرید برای فردا
منو محمد و بابا_ وای نه
مامان_ وای مای نداره آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته.
خم شد رو شکمش_ آخ دلم
مامان_ اصلا راه نداره هیچ جور نمیتونین از زیرش در برین
_ محمد جان بلند شو باید بریم خونرو گردگیری کنیم
محمد با لبو لوچه ی آویزون راست وایساد و اومد دنبالم
کل خونرو تمیز کردیم از حالو پذیرایی بگیر تا اتاقامون دیگه از کتو کول افتادیم
آخیش بالاخره اتاق هم تموم شد
هردومون هم زمان ولو شدیم رو تختمون
کمرشو گرفته بود و ناله میکرد_ آی مامان کمرم آی خدا دارم میمیرم وای
_ اه چته محمد هرکس ندونه فکر میکنه حامله ای که اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی
حواسش کلا نبود_ گفت:آره آره
برگشتم سمتش یکی زدم تو سرش

محمد_ آخ نامرد چته؟
_ تو حامله ای؟
چشماش زد بیرون_ ها؟ داداش چی میگی؟
_ به من چه خودت گفتی
محمد_ من کی گفتم؟من غلط بکنم بگم. اصلا منم بگم تو خودت چی فکر میکنی؟
سرمو برگردوندم و به سقف خیره شدم
_ به من چه. من گفتم مگه حامله ای اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی تو هم گفتی آره
دیدم صدایی ازش نمیاد برگشتم سمتش
یه نگاه به همدیگه کردیم یهو زدیم زیر خنده

.

.
زینب
حالا من چی بپوشم
_مامانی من فردا شب چی بپوشم؟
مامان_ لباس
_ میدونم لباس. کدومو بپوشم
مامان_ همونایی که داری
_ وای مامان میدونم همونایی که دارم کدومو آخه
مامان_ هرکدومو دوست داری

جیغ زدم _مامان
مامان_ یامان جیغ نزن برو هرکدومو میخوای انتخاب کن دیگه. منکه هرچی بگم تو برعکسشو انجام میدی دیگه چرا میپرسی
با قیافه ی آویزون و سرِ پایین رفتم تو اتاقم
کمدمو که از بس توش لباس بود در حالت انفجار قرار داشت باز کردم
همه ی مانتوهامو نگاه کردم
دوتا آبی نفتی _ مشکی _ چهارخونه کرم سرمه ای _ سبز،مشکی _ طوسی _ آبی آسمانی _ لی
خب امم
آبی آسمانی و لی رو در آوردم نگاهشون کردم
حالا کدومو بپوشم؟
شلوار لی و شال آبی روشن و مقنعه حجاب سفیدمو آوردم
هنوز درگیر اون دوتا مانتو بودم
بالاخره بعد از کلی فکر کردن مانتوی لی رو انتخاب کردم
و هر سه تارو گذاشتم رو صندلی
یه نگاه به چادرام کردم و چادر لبنانیمو برداشتم
یه کیف گردنیه مدل لی هم برداشتم کتونیمم که لی
خب همه چی برای فرداشب آمادست

.
.
طاها
دیروز از بس کار کردیم دیگه نفهمیدیم شب کِی خوابمون برد
الانم که 9 صبحه مامان با اُردنگی منو محمدو فرستاده خرید
محمد_ هعییی ما چقدر بدبختیم. مامان هنوز دختررو ندیده پسرای خوشتیپشو فراموش کرد ای خدا
همینجور داشت آه میکشید و عقب افتاده بود ازم که دستشو کشیدم سمت جلو نزدیک بود با مخ بخوره زمین که خودشو
به زور کنترل کرد
داد زد_ چته؟
به دور و برم نگاه کردم دوتا دختره داشتن درسته قورتمون میدادن چندتا زنو مردِ دیگه هم که تو فروشگاه بودن برگشتن چپ چپ نگاهمون کردن
_ هیس ساکت حواست نبود دستتو کشیدم خو. حالا هم بیا سریعتر خریدارو انجام بدیم بریم که مامان پوستمونو میکنه
یه آه سوزناک دیگه کشید و با قیافه ی آویزون دنبالم راه افتاد
…..
بالاخره زمان اومدنشون فرا رسید
الان ساعت 6:30 غروبه
غذاها رو اجاقن و هممون بلا استثنا در حال لباس پوشیدنیم

آدم تنبل

امام على عليه السلام:  در كارهاى خود به آدم تنبل تكيه مكن

لا تَتَّكِلْ في اُمورِكَ على كَسلانَ 

غررالحكم حدیث 10205

عبادت در بازار

روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با اصحاب نشسته بود.

جوانی نیرومند، صبح زود، بر ایشان بگذشت.

🔹یکی پرسید: در این وقت صبح به کجا می روی؟

🔸گفت: به دکانم در بازار. 

🔹گفتند: دریغا! اگر این صبح خیزی او در راه خدای تعالی می بود، نیک تر بود.

⚜رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: چنین مگویید، که اگر برای آن باشد که خود را از خلق بی نیاز کند و یا معاش پدر و مادر خویش یا زن و فرزند را تأمین کند، او در همین حال، در راه خدا گام بر می دارد.

-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰

حضرت عیسی مسیح علیه السلام مردی را دید

🔹گفت: تو چه کار می کنی؟ 

🔸گفت: عبادت می کنم. 

🔹گفت: قوت و غذا از کجا می خوری؟

🔸 گفت: مرا برادری است که قوت مرا فراهم می آورد. 

🔹عیسی (ع) گفت: پس برادر تو از تو عابدتر است.

کیمیای سعادت

 ابوحامد محمد غزالی

از امام علی علیه‌السلام به نوجوانم چه بگویم؟

 

نذریِ فکری برای امامی که هیچ عبادتی را همچون تفکر نمی دانست!

–> خوبست روی برخی جنبه های شخصیت امام علی(ع) تأمل کنیم و به خانواده و اطرافیان، به ویژه جنبه های که کمتر برای نوجوانان و جوانان گفته می شود:

 بگوییم که وقتی خبر سوءاستفاده مقامات حکومتی از بیت المال به امام علی می رسید، اولین اقدام ایشان “عزل” و برکناری مدیران فاسد بدون اتلاف وقت بود و هرگز تعارفی با فساد سیاسی مقامات نداشتند.

 این که مولا علی در چهار و نیم سال حکومتشان به گواه تاریخ، هیچ کس به دلیل نقد و اعتراض محدود نشد و آنجا هم که دست به شمشیر برد برای تامین امنیت مردم بود و هیچ گاه در جنگ پیشتازی نکرد.

 به فرزندانمان بگوییم که ایشان به فرزندش امام حسن توصیه کردند برده و بنده کسی نباش چون خدا تو را آزاد آفرید. و جمله طلایی ایشان را یادآوری کنیم که فرزندانتان را برای زمان خودشان تربیت کنید نه به زمان خودتان.

 بگوییم که دشمنِ مولا علی قبل از آنکه ابن ملجم مرادی باشد، جریان تحجّر و ارتجاع بود. جریانی که نمی تواند و نمی خواهد که اقتضائات زمانه را بفهمد.

 به فرزندانمان بگوییم که مولا علی، امام عرب و مرد شمشیر و غضب نیست، امامِ انسانیت است چون در زمانه ای که “زن” و “غیر مسلمان” جایگاهی نداشت، او، زنِ یهودی را تکریم و در برابر بی حرمتیِ کوچک یک سرباز حکومتی به آن زن، به شدت برآشفته شدند و برخورد کردند.

 به جوان و نوجوان خود بگوییم که امام علی علیه السلام توصیه به مهربانی و آسان گرفتن بر مردم می کردند و آن فراز طلایی و جهانی ایشان را در ذهن حک کنیم که به مالک اشتر فرمودند: “مهربانی با مردم را پوششِ دلِ خویش قرار ده، و با همه دوست و مهربان باش… زیرا مردم دو دسته‌اند، دسته‌ای برادر دینی تو، و دسته دیگر همانند تو در آفرینش می‌باشند.”

 به اطرافیان خود بگوییم که امام علی به مالک اشتر توصیه کرد با سنت هایی که مردم با آنها خو کرده اند درنیفتد.

 بگوییم که امام علی به مالک توصیه می کند مدیران ارشد و عالی حکومت باید کاری کنند که مردم بدون لکنت و ترس بتوانند آزادانه سخن بگویند.

 بگوییم که امام علی برای گفت و گو و خردورزی ارزش بسیار بالایی قائل بودند و عبادت بدون تفکر را فاقد ارزش می دانند.

? نهج البلاغه بخوانیم حتی در حد چند حکمت کوتاهش!

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت هجدهم

 

سرشو تکون داد بدبخت زبونش بسته شد
زینب
بعد از خداحافظی درو بستم و اومدم بیرون از بیمارستان
راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی اومدم به امروز فکر کنم که گوشیم زنگ خورد
دستمو بردم تو کیفم اوف حالا مگه پیدا میشه
دستمو بیشتر فرو کردم داخلش
آها آها پیدا شد
_ الو
مریم_ الو سلام. زینب خوبی؟
_ سلام مریم ممنون تو خوبی؟ چه خبر؟
مریم_ مرسی. هیچی میدونستی فرداشب نتایج کنکور میاد؟
تعجب کردم _ واقعا؟
مریم_ آره الان نزدیک سه ماهِ دیگه. یکی از بچه ها بهم گفت
_ آها باشه. پس من فردا شب نگاه میکنم
مریم_ مال منم نگاه میکنی؟
_ آره مشخصاتتو بفرست نگاه میکنم
مریم_ باشه دستت طلا. خب دیگه مزاحمم نشو خدافظ
 کاربر انجمن نگاه دانلود

خندیدم _ خداحافظ
گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم
داشتم از جلوی یه مغازه کاموا فروشی رد میشدم که ه*و*س کاموا زدن به سرم زد
رفتم نگاهشون کردم کامواهای دو رنگش قشنگ بودن یکیشون که طوسی مشکی بود خوشم اومد چندتا برداشتم دوتا
میل هم گرفتم و بعد از حساب کردنشون رفتم ایستگاه
یه تاکسی اومد نشستم رفتم خونه
دینگ دینگ. زنگ زدم
_ سلام من اومدم کسی خونه نیست؟
دستشو گذاشت رو بینیش یعنی ساکت شو.داشت با تلفن حرف میزد_ چشم چشم من با آقام صحبت میکنم اگه شد
مزاحمتون میشیم
پشت خط _ ……..
مامان_ چشم بهتون خبر میدم شما هم به خانواده سلام برسونین. خداحافظ
گوشیو قطع کرد
_ مامان کی بود؟
مامان_ مامان رئیس بیمارستانی که توش بودی! فرداشب، شام دعوتمون کردن خونشون. آخه ما که اینارو نمیشناسیم
چطور بریم خونشون
_ منم الان رفتم بودم بیمارستان بهم گفت. خودش که آدم بدی نیست خانوادشو نمیدونم
مشکوک پرسید_ چند سالشه؟

_ نمیدونم بهش میخوره 28 یا 29 باشه
مامانم خیلی مشکوک نگاهم میکرد
_ وا چیه مامان؟
مامان_ راستشو بگو
چشمام درشت شدن
_ راست چیو بگم؟
مامان_ پسره بهت حرفی زده؟
_ اا مامان؟ این آقا خیلی نجیبه بعدشم 10 سال از من بزرگتره من جای خواهرشم
مامان_ امیدوارم همینطور که تو میگی باشه
_ همینطوره. حالا میریم؟
مامان_ بزار به بابات بگم
_ باشه
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم وضو گرفتم نماز ظهر و عصرمو خوندم
خیلی آروم شدم. کلا نماز آرومم میکنه خصوصا وقتی سجده میرم حس خیلی خوبی بهم دست میده که قابل وصف نیست
طاها
یه نیم ساعتی میشه اومدم خونه و داریم نهار میخوریم

همینکه زینب رفت زنگ زدم به مامان شماره ی خونه ی زینب اینارو دادم اونم زنگ زد با مامانش صحبت کرد گفت فردا
شب شام بیان خونمون الانم منتظریم ببینیم بابای زینب چی میگه
تلفن زنگ زد. مامان بلند شد برداشت
مامان_ بله بفرمایید؟
………
مامان_ سلام خانم زارعی خوب هستین؟
………
مامان_ خیلی ممنونم. بله بله پس میاین دیگه
………
مامان_ خواهش میکنم این چه حرفیه شما مراحمین. تشریف بیارین
………
مامان_ پس، فردا شب میبینیمتون. خداحافظ شما
گوشیو قطع کرد
_ پس میان!
با لبخند_ آره. خیلی دلم میخواد زودتر ببینمش. وای فردا شب چی درست کنم؟
خندیدم _ تا جایی که من میدونم زینب هر غذایی رو نمیخوره. اگه نظر منو میخوای دوست داری شادش کنی براش ماکارانی درست کن و نگو زشته

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت هفدهم

کاملا معلوم بود تو شُکه
با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد
خیالم راحت شده بود از اینکه موفق شدم همه ی سوالامو به زبون بیارم فقط میمونه جوابش که خیلی کنجکاوم
منم با کنجکاوی و حالت سوالی خیره شدم به چشماش
بعد از چند ثانیه اون کم آورد و سرشو انداخت پایین
یکم مکث کرد و بعد زبون باز کرد
زینب_ چرا این سوالارو میپرسین؟
_ خب این چندوقت خیلی ذهنم درگیرتون بود. راستش نگرانتون بودم اینارو پرسیدم که شاید بتونم کمکتون کنم
زینب_ کمکی از دست کسی بر نمیاد
_ شریک دردتون که میتونم بشم؟
سرشو بلند کرد، کوتاه ولی عمیق بهم خیره شد_ از کجا بدونم حرفایی که میزنم بین خودمون میمونه و اونارو به کسی
حتی مامانو بابام نمیگین؟
با اطمینان بهش نگاه کردم جوری که آروم بشه_ به من میاد خبرچینی کنم؟
به اطرافش نگاه کرد. شالشو صاف کرد.چادرشو درست کرد. چشماش رو سرتاسر اتاق میگردوند تا آخرش که رسید به
من. بی قرار بود اینو خوب میفهمیدم از رفتارش
لبخند زدم _ نگران نباش هرچیزی که بگی بین خودمون میمونه
دست راستمو گرفتم بالا_ به شرفم قسم
 
نفس عمیق کشید.چشماشو بست. خوب زیر نظر گرفته بودمش
انتظارم زیاد طولانی نشد شاید دو دقیقه که شروع کرد به حرف زدن
زینب_ جواب همه ی سوالاتون خلاصه میشه تو یه کلمه…عشق. عشقی که 7 ساله تو دلم رخنه کرده عشق پسرعموم،
خیلی تلاش کردم بیرونش کنم اما نشد. دلیل حال اونروزم هم این بود که خبر ازدواجشو شنیدم و رنگم پریده چون
دیشب خیلی بهم فشار اومد آخه بله برونش بود.
با هر کلمه ای که میگفت چشمام گشادتر میشدن اصلا فکر نمیکردم زینب عاشق کسی باشه اصلا…انتظارشو نداشتم
خیلی متعجب شده بودم. باتعجب داشتم نگاهش میکردم مغزم ارور داده بود
چشمایه قهوه ایشو باز کرد و مستقیم خیره شد تو چشمام
زینب_ حالا فهمیدین؟
گیج سرمو تکون دادم که یهو مغزم فرمان داد_ گفتی 7 سال؟ مگه الان 16 سالت نیست؟
سرخو سفید شد.بازم سرشو انداخت پایین، آه کشید_ بله از بچگی.
دیگه چشمام از این گردتر نمیشد ولی جلوی خودمو گرفتم چون میدیدم خیلی معذب شده
آروم گفتم _ آهان. مطمئنی که عشقه؟
زینب_ نه. دیگه از هیچی مطمئن نیستم حتی از زنده بودن خودم. نمیدونم چطور دارم طاقت میارم ولی خوب میدونم خدا
مواظبمه هوامو داره
بهش لبخند زدم _ آره کاملا درسته خدا خیلی دوست داره اگه اون بالایی نبود تو هم الان اینجا نبودی. یکم فکر کن من
مطمئنم میتونی فراموشش کنی و همینطور مطمئنم که این عشق نیست هوسیه که از بچگی برات مونده شاید چون
کنارت بوده بهش حسی پیدا کردی. اما اگه تلاش کنی و توکلت به خدا باشه زودِ زود فراموشش میکنی

سرشو به علامت فهمیدن تکون داد_ چشم تمام تلاشمو میکنم
از جوابش خیلی خوشم اومد معلومه دختر عاقلیه که زود حرفمو قبول کرد اگه نمیشناختمش میگفتم الان با زدن این حرف
میخواد جیغو داد کنه و اینجارو رو سرم خراب کنه ولی خودم میدونم که زینب با بقیه فرق داره. این دختر اینقدر آروم و
مظلومه که آدم دلش نمیاد ناراحت ببینتش
چشمامو باز و بسته کردم _ آفرین دختر خوب
خندید. آروم و باوقار
_ راستی؟
سوالی نگاهم کرد
_ راستش میخواستم شما و خانوادتونو دعوت کنم خونمون
باتعجب_ ما رو؟ به چه مناسبت؟
_ همینجوری. آخه من از شما خیلی برای خانوادم تعریف کردم اونام کنجکاون ببیننتون
لبشو گزید_ همرو گفتین؟ شیطونیامو! خراب کاریامو! قلبمو!
خیلی سعی کردم جلوی قهقهمو بگیرم واقعا قیافش خنده دار شده بود_ بله همرو
لبو شد چجورم
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. شروع کردم بلند بلند خندیدن
اونم هر لحظه لبوتر میشد فکر کنم داشت خرابکاریاشو یادآوری میکرد
_ خب پس من به مامان میگم با خونتون تماس بگیره صحبت کنه

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت شانزدهم

شماره ی زینبو گرفتم. یه آهنگ شروع کرد به خوندن
آهنگو شناختم. بغض از مرتضی پاشایی مرحوم بود
با شنیدن این آهنگ بیشتر مصمم شدم که بفهمم این دختر چشه
یکم که آهنگ خوند گوشیو جواب داد
صدای نازک و آرومش پیچید تو گوشی. خودش بود زینب بود
زینب_ الو…
آب دهانمو قورت دادم و لبمو با زبونم خیس کردم _ سلام
زینب_ سلام بفرمایید
_ زینب خانم نشناختید؟
زینب_ خیر بجا نمیارم
_ طاها هستم. طاها شمس
بعد از چند لحظه مکث صداش دوباره پیچید تو گوشی
با تعجب پرسید_ آقا طاها شما شماره ی منو از کجا آوردین؟ اتفاقی افتاده؟
_ از دفتر پرستاری گرفتم. نه نه اتفاقی نیفتاده فقط میخواستم ببینمتون
باز هم صداش متعجب شد_ منو ببینین؟ چرا؟ مگه چیشده؟
_ بابا به خدا هیچی نشده چرا همش منتظرین اتفاقی بیفته. امروز میتونین بیاین بیمارستان؟
زینب_ بیمارستان؟ چرا؟ چیشده؟
 کاربر انجمن نگاه دانلود

خندم گرفت. فهمیدم باز هم گیج شده. آخه تو این یک دقیقه سه بار پرسید مگه چیشده. هروقت گیج میشه اینجوری
حرف میزنه
_ گفتم که میخوام ببینمتون! آخه چون میدونم اگه بگم جای دیگه، نمیاین گفتم بیاین بیمارستان
زینب_ آهان باشه پس امروز میام. ساعت چند؟
طاها_ الان ساعت 8:30 تا یک ساعت دیگه میتونین بیاین؟
زینب_ سعی میکنم تا یک ساعت دیگه اونجا باشم
با شیطنت ادامه داد_ ولی میدونید که من همش دیر میکنم
بازهم خندم گرفت. راست میگفت همیشه تاخیر داره اگه بگه فلان ساعت میام یعنی یک ساعت یا ته تهش خیلی زحمت
بکشه نیم ساعت بعد از ساعت مقرر میرسه
با خنده_ بله میدونم 10:30 اینجایین
خندید_ پس من سریعتر حاضر بشم. یاعلی
گوشیو قطع کرد
با چشمای از حدقه بیرون زده به گوشی نگاه کردم
حتی مهلت نداد خداحافظی کنم
گوشیو گذاشتم رو میز و شروع کردم به قدم زدن تو اتاق، داشتم فکر میکردم…فکر میکردم که چطور باید ازش بپرسم!
چطور سر بحثو باز کنم! چطور باهاش صحبت کنم که ناراحت نشه! که بهم نگه زندگیه خصوصیه من به تو چه ربطی داره!
خیلی فکر کردم. همینجور راه رفتمو فکر کردم و گذر زمانو اصلا حس نکردم تا اینکه با صدای در به خودم اومدم
یه نگاه به ساعت کردم یه ربع به 10 بود
_ بفرمایید
زینب در حالی که چادرش مثل همیشه سرش بود و یه شال مشکی گذاشته بود با سر پایین اومد داخل، یه تکونی به
خودم دادم و یقه ی پیراهنمو صاف کردم. یه پیراهن مردانه ی کرم که آستیناشو تا روی آرنج بالا زده بودم و یه شلوار
کتان قهوه ای پوشیده بودم. کت اسپرت کرم قهوه ایمم پشت صندلیم بود
زینب_ سلام
_ سلام بفرمایید بشینید
همونجور که سرش پایین بود اومد نشست. حالا چرا سرشو بلند نمیکنه؟
_ خوب هستین؟
با گفتن این جمله سرشو بلند کرد و یه نگاه فوق العاده غمگین بهم انداخت
یهو قلبم یه جوری شد
خدای من چه بلایی سر این دختر اومده ؟ چرا رنگش اینقدر پریده ؟ چرا اینقدر غمگینه؟
متعجب داشتم نگاهش میکردم
فکر کنم خیلی بهش خیره شدم که معذب شد و سرشو انداخت پایین
دیگه نتونستم طاقت بیارم شروع کردم به حرف زدن. هرچیزی که میخواستم بگمو بدون برنامه ریزی قبلی به زبون
آوردم چون از اون قدم زدن و فکر کردن هیچی عایدم نشده بود و یا اگرم شده بود الان اصلا تمرکز نداشتم
_ زینب خانم شما چتون شده؟ چرا رنگتون اینقدر پریده؟ چشماتون چرا اینقدرغمگینن؟ چرا همیشه حس میکنم یه غمه
بزرگ پشت خنده هاتون پنهانه؟ اون چیه که شما سعی دارین پنهانش کنین؟ چرا اونروز تو بارون قدم میزدین که
آخرش منجر به اون حال وحشتناکتون بشه؟ دلیل حال اونروزتون چی بود؟ اصلا…اصلا عرفان کیه؟ عرفان کیه که قبل از
بیهوش شدن تمام تلاشتون فقط به زبون آوردن اسمش بود؟ هان؟

کاربردتوکل

 حکایت جالب آیةالله بافقی‌ قدس‌سره از کاربرد توکل

 عالم ربانی، مرحوم آیةالله شیخ محمدتقی بافقی‌ قدس‌سره بعد از شهریور 1320 تصمیم گرفت دوباره به قم بیاید و عده‌ای نیز ایشان را دعوت کرده و قول دادند امکانات زندگی در اختیار این عالم مجاهد بگذارند, مرحوم آیةالله سیدحسین بدلا قدس‌سره که از دوستان ایشان بود، در این‌باره روایت شنیدنی و جالبی نقل کرده است:

آقای بافقی به قم بازگشتند و پس از تحمل برخی از سختی‌ها، در خیابان حضرتی در خانه‌ی محقر اجاره‌ای سکونت گزیدند. من وقتی به دیدارشان رفتم زمستان بود، دیدم زندگی بسیار محقری دارند، ولی صبور و رضایت‌مندند. هنگام مراجعت به شهر قم با این‌که عده‌ای قول داده بودند، اما هیچ‌کس پیش او نیامد، لذا به همان محلی که از آن‌جا دستگیر شده بود؛ یعنی حرم و مسجد بالاسر حضرت معصومه‌ سلام‌الله‌علیها وارد شده و چند شبانه‌روز در همان جا بودند، خودش می‌گفت: خداوند می‌خواست بدین وسیله مرا تنبیه کند؛ زیرا به غیر او اعتماد نموده و توکل کرده‌ام، چون فقط به اطمینان آنان به قم آمدم، خداوند چنین پیش‌آمدی را آورد تا من متنبه گردم.

 وقتی از نجف به قم می‌آمدم، هیچ شهرتی هم نداشتم و کسی مرا نمی‌شناخت. توکلم فقط به خدا بود لذا خداوند مقدمات و اسباب زندگی‌ام را در قم به سادگی فراهم آورد؛ به این‌صورت که در کرمانشاه به یک نفر از اهالی قم که قبلاً با او آشنائی داشتم، برخوردم که به زیارت عتبات می‌رفت، او کلید منزل خود در قم را به من داد و گفت: برو آن‌جا سکونت کن و من آمدم در منزل او نشستم؛ ولی اکنون که توکل کامل به خدا نداشتم، او مرا بیدار و متنبه کرد.

آن که بیند او مسبب را عیان

کی نهد دل بر سبب‌های جهان  

     

زینت

قالَ أبُو عَبْدِاللّه ِ عليه السلام فى قَوْلِهِ تَعالى: «خُذْوا زينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ»: قالَ: اَلْمَشْطُ، فَإنَّ المَشْطَ يَجْلِبُ الرِّزقَ وَيُحْسِنُ الشَعْرَ، وَ يُنْجِزُ الْحاجَةَ وَيزيدُ فِي الصُّلْبِ وَ يَقطَعُ الْبَلْغَمَ

 

امام صادق عليه السلام در مورد آيه اى كه مى گويد: «زينت خود را در مسجد همراه داشته باشيد»، فـرمــود:

منظور شانه كردن است، زيرا شانه كردن،

-روزى را به طرف انسان مى كشاند،

-مـو را زيبا مى كند،

-نياز را برطرف مى سازد،

-قدرت را زياد مى كند

و جلوى بلغم را مى گيرد.

 

 روضة الواعظين: 308.

 
مداحی های محرم