✨الهی✨

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.

منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.

الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .

 

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 

 

نودسال زندگی با فلاکت

 آیت‌الله مجتهدی تهرانی (ره): «کسی که به پدر و مادرش بی‌احترامی کند، خیر از دنیا و آخرت نمی‌بیند 

پیرمردی بود که حدود نود سال عمر کرد، اما نه بچه‌ای داشت و نه خانه و زندگی، خیلی با فلاکت زندگی کرد.

 من شنیدم که پدر این آدم، او را در جوانی نفرین کرده و گفته: «امیدوارم صاحب زن و بچه و خانه و زندگی نشوی»

 نود سال هم عمر کرد، اما در اثر نفرین پدر، که از او ناراضی بود، با فلاکت زندگی کرد.»

 طریق دوست/ص ۱۸

تکبر

در شب هفدهم ماه مبارک رمضان که پیغمبر صلی الله علیه و آله به معراج تشریف برد و همه جا را دید و در همان شب مراجعت فرمود. صبح آن شب، شیطان خدمت آن سرور مشرف شد و عرض کرد:

 یا رسول‌الله! شب گذشته که به معراج تشریف بردید، در آسمان چهارم طرف چپ ((بیت المعمور)) منبری بود، شکسته و سوخته و به رو افتاده آیا شناختی آن منبر را و متوجه شدید که از کیست؟

 آن حضرت فرمودند: خیر؛ آن منبر از کیست؟

شیطان عرض کرد: آن منبر از من است و صاحب آن بودم! بالای آن می‌نشستم و ملائکه پای منبر من حاضر می‌شدند، از برای آن‌ها راه بندگی حضرت منان را می‌گفتم.

 ملائکه از عبادت و بندگی من تعجب می‌کردند! هر وقت که تسبیح از دستم می‌افتاد، چندین هزار ملک برمی‌خاستند، تسبیح را می‌بوسیدند و به دست من می‌دادند. اعتقاد من این بود که خداوند از من بهتر چیزی را خلق نفرموده؛ ولی یک بار دیدم امر به عکس شد و رانده درگاه او شدم. و الان کسی از من بدتر و ملعون‌تر در درگاه احدیت نیست

 ای محمد صلی الله علیه و آله و سلم! مبادا مغرور شوی و تکبر نمایی، چون هیچ‌کس از کارهای الهی آگاه نیست 

داستان‌هایی از ابلیس صفحه ۴۰ به نقل از خزینه الجواهر ۶۴۶

گریه امیر المومنین



روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند:من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟

مولا فرمودند:آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.

ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:شما دو توهین به من کردید:

اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ،

 دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟

شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من “علی” فروش شوم؟تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی “علی” عوض نمیکنم.

آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.

مولا گریه می کردند و می فرمودند:به خدایی که جان “علی” در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست… سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند .

📚الکافی، ج ۸، کلینی

بامد مخالف نیستم به شرطی که قبله اش اروپا نباشد.

رهبرانقلاب:تقلید فرهنگی خطر خیلی بزرگی است، اما این حرف اشتباه نشود با اینکه بنده با مد و تنوع و تحول در روشهای زندگی مخالفم؛ نخیر، مدگرایی و نوگرایی اگر افراطی نباشد، اگر روی چشم و همچشمی رقابتهای کودکانه نباشد، عیبی ندارد.

لباس و رفتار و آرایش تغییر پیدا می‌کند، مانعی هم ندارد؛ اما مواظب باشید قبله‌نمای این مدگرایی به سمت اروپا نباشد؛ این بد است. اگر مدیست‌های اروپا و امریکا در مجلاتی که مدها را مطرح می‌کنند، فلان طور لباس را برای مردان یا زنان خودشان ترسیم کردند، آیا ما باید اینجا در همدان یا تهران یا در مشهد آن را تقلید کنیم؟ این بد است. 

خودتان طراحی کنید و خودتان بسازید… من می‌خواهم بگویم اگر شما موی سرتان را می‌خواهید آرایش کنید، اگر می‌خواهید لباس بپوشید، اگر می‌خواهید سبک راه رفتن را تغییر دهید، بکنید؛ اما خودتان انجام دهید؛ از دیگران یاد نگیرید. ۸۳/۴/۱۷

دستگیری

در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی می‌کرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.

 همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.

 دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده‌اند، پرسیدم: او کیست؟گفتند: شیخ شهر است.

من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور و توجهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.

 در راه پیرمردی را در مغازه‌ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع‌اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است،

با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود. لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.

 او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، به اینجا بیاید،پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور!

سیده می‌گوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه‌اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباس‌های فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراک‌ها را به ما داد و آن شب را به‌راحتی سپری کردیم.

 در نیمه‌های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر (ص) بر بالای سرش بلند شد.

در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟ پیامبر (ص) فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو می‌رود و پیامبر (ص) از او روی می‌گرداند

عرض می‌کند: یا رسول‌الله (ص) من مسلمانم چرا از من اعراض می‌کنی؟

فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید.

پیامبر (ص) فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده ، در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود می‌زد و می‌گریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.

 شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت:

نمی‌گذارم او را ببینی. شیخ گفت: می‌خواهم این هزار دینار را به او بدهم.

گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمی‌پذیرم.

 وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده‌ای من هم دیده‌ام من رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.

سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده‌ایم‼️

 ارشاد القلوب الی الصواب، ج 2، ص: ۴۴۵

احترام قرآن...

یک روز حضرت آیت‌الله‌العظمی حاج سید احمد خوانساری در مجلس عقد، برای خواندن خطبه، به منزل کسی رفته بودند. شخصی که قرآن را برای سفره عقد می‌برده است. در پله‌ها به ایشان می‌رسد، او به احترام آقا صبر می‌کنند تا حضرت آقا بروند، اما آقا می‌فرمایند: «شما قرآن را جلوتر ببرید، من پشت سر شما خواهم آمد»

دکتر احمد مسجد جامعی می‌فرمود: نقل است. که یک بار هیأت عزاداران حسینی در بازار در منزل حضرت آیت‌الله العظمی حاج سید احمد خوانساری مشغول سینه‌زنی بودند، در پشت سر سینه‌زنان، قرآنی بر طاقچه بود. حضرت آقا با شتاب آمدند و قرآن را از پشت سر هیات سینه‌زنی برداشتند که مبادا به کلام‌الله بی‌احترامی شود.

 مرحوم آیت‌الله «سید عبدالکریم کشمیری» می‌فرمودند: از حضرت آیت‌الله‌العظمی حاج سید احمد خوانساری پرسیدم: شما هر روز چقدر قرآن می‌خوانید؟ فرمودند: «هر سه روز یک ختم قرآن موفق می‌شوم یعنی هر روز ده جزء و اگر کلمات کتاب‌ها ریز باشد نمی‌توانم ببینم و بخوانم، ولی قرآن حتی اگر کلماتش ریز هم باشد، آن‌ها را می‌بینم و می‌توانم بخوانم.»

مرحوم آیت‌الله حاج شیخ «محمود انصاری قمی» می‌فرمودند: روزهای آخرین حیات حضرت آیت‌الله‌العظمی حاج سید احمد خوانساری، همه روزه به دیدار ایشان می‌رفتم. در آخرین روز که از اذان صبح خدمتشان بودم و ایشان بر بستر احتضار آرمیده بود، با تمام فرسودگی بدن و بیماری شدید، با سرعت قرآن می‌خواندند و فرصتی برای صحبت به کسی نمی‌دادند. عرضه داشتم: امید که همیشه سالم و ماندگار باشید، چرا این قدر با سرعت قرآن می‌خوانید؟ فرمودند: «آری، این چنین است، چون فرموده‌اند ظهر که فرا رسد خواهم رفت، پس در این ساعات پایانی، به سرعت قرآن را می‌خوانم که با قرآن بروم!»

توصیه به خواب کم


 شیخ محمدرضا نعمانی (از جوانان همراه شهید صدر): شهیدصدر وقتی در حال تفکر و مطالعه بود کاملاً از دنیای پیرامونش بریده می‌شد و این چیزی نیست که کسی به سادگی بتواند خودش را به آن عادت بدهد.
 به یاد ندارم که شهید صدر حتی در گرم‌ترین روزهای تابستان غرق در خواب شود. حتی در همان روزهای گرم و در حالی که به سن پنجاه‌سالگی نزدیک شده بود هم از کتاب‌هایش جدا نمی‌شد، درحالی‌که [در آن گرمای نجف] جوان نیرومند و بانشاط هم توان مقاومت در برابر وسوسه خواب را نداشت.

 آری در سال آخر عمر شریفش که نیروی بدنی‌اش [بر اثر فشارهای حکومت بعثی و شرایط حصر] تحلیل رفته بود، کمتر از یک ساعت در رختخوابش دراز می‌کشید.

 وقتی مرا در خواب می‌دید، به من می‌گفت: من خودم را به خواب عادت نداده‌ام، چون عمر کوتاه است. تو که هنوز جوانی چرا خودت را به خواب عادت می‌دهی؟!

 در یکی از روزهای بسیار گرم تابستان که بعد از ناهار خوابیده بودم، ایشان مرا بیدار کرد و گفت: وقتی من هم‌سن تو بودم روزانه حدود بیست ساعت درس می‌خواندم و حتی در آن ۴ ساعت دیگر هم که می‌خوابیدم خواب‌های علمی می‌دیدم و برای همین خوابم هم خواب معمولی نبود و در خواب می‌دیدم که مشغول مطالعه یا حل مسائل علمی و فقهی هستم. اگر شب و روز بخوابی، همه زندگی‌ات را با خواب سپری خواهی کرد.

صدای پتک و مطالعه!

این خاطره را آقای رسول مسعودی از علامه محمدتقی جعفری (ره) این چنین بیان می‌دارد:

 ما افتخار داشتیم چند سال در همسایگی استاد جعفری واقع در فلکه دوم صادقیه، بلوار آیت‌الله کاشانی سکونت داشته باشیم. در همسایگی ما و ایشان، پیرمردی آهنگر بود که در منزل خود کار می‌کرد.

 من در یک روز گرم تابستانی حدود ساعت ۵ بعدازظهر با هماهنگی قبلی برای طرح موضوعی به خدمت او (استاد) رسیدم. ایشان طبق معمول در کتابخانه خود، مشغول مطالعه و نوشتن بودند.

 در حین طرح سؤالم، صدای پتک همسایه که به آهنگری مشغول بود، به گوش می‌رسید. به ایشان عرض کردم: اگر صدای پتک و چکش این شخص مزاحم کار شماست، من می‌توانم بروم و به ایشان تذکر بدهم تا حال شما را مراعات کند.

 در جواب این سخن من گفت: نه، مبادا به او چیزی بگویید. چون من وقتی در کتابخانه‌ام از مطالعه و نوشتن احساس خستگی می‌کنم، صدای پُتک و چکش این پیرمرد، نهیب می‌زند و به من قدرت می‌دهد، و با خود می‌گویم: آن پیرمرد در مقابل کوره گرم آهنگری چکش می‌زند و خسته نمی‌شود، اما تو که نشسته‌ای و مطالعه می‌کنی و می‌نویسی، خسته شده‌ای؟ 

 بنابراین، صدای کار این پیرمرد نه تنها مایه اذیت نیست، بلکه با شنیدن صدای چکش او، قدرت مجدّد می‌گیرم و دوباره مشغول مطالعه یا نوشتن می‌شوم!

صدای پُتک،مطالعه؟!

 

 این خاطره را آقای رسول مسعودی از علامه محمدتقی جعفری (ره) این چنین بیان می‌دارد:

 ما افتخار داشتیم چند سال در همسایگی استاد جعفری واقع در فلکه دوم صادقیه، بلوار آیت‌الله کاشانی سکونت داشته باشیم. در همسایگی ما و ایشان، پیرمردی آهنگر بود که در منزل خود کار می‌کرد.

 من در یک روز گرم تابستانی حدود ساعت ۵ بعدازظهر با هماهنگی قبلی برای طرح موضوعی به خدمت او (استاد) رسیدم. ایشان طبق معمول در کتابخانه خود، مشغول مطالعه و نوشتن بودند.

 در حین طرح سؤالم، صدای پتک همسایه که به آهنگری مشغول بود، به گوش می‌رسید. به ایشان عرض کردم: اگر صدای پتک و چکش این شخص مزاحم کار شماست، من می‌توانم بروم و به ایشان تذکر بدهم تا حال شما را مراعات کند.

در جواب این سخن من گفت: نه، مبادا به او چیزی بگویید. چون من وقتی در کتابخانه‌ام از مطالعه و نوشتن احساس خستگی می‌کنم، صدای پُتک و چکش این پیرمرد، نهیب می‌زند و به من قدرت می‌دهد، و با خود می‌گویم: آن پیرمرد در مقابل کوره گرم آهنگری چکش می‌زند و خسته نمی‌شود، اما تو که نشسته‌ای و مطالعه می‌کنی و می‌نویسی، خسته شده‌ای؟ 

بنابراین، صدای کار این پیرمرد نه تنها مایه اذیت نیست، بلکه با شنیدن صدای چکش او، قدرت مجدّد می‌گیرم و دوباره مشغول مطالعه یا نوشتن می‌شوم!

بزنم به تخته!

یکی از دوستان نقل میکرد که  بهش گفتم: کار تو خیلی عالی بود.

بهم گفت: بزنم به تخته (Touch wood)
سپس گفت: شما مسلمونها حتما به جای این اصطلاح چیزی دارید 

من گفتم: ماهم همین را استفاده میکنیم


رفیقم خیلی تعجب کرد وگفت: عجب…‼️

بهش گفتم چه چیز عجیبی بود؟!

اون گفت: ما منظورمان از تخته همان تخته  صلیب است که شر خون آشامان و پلیدی را از ما دور میکند…!!
تازه فهمیدم که سالهاست که ما به صلیب پناه میبریم از چشم شور‼️
ما نادانسته بجای اینکه با گفتن: ماشاءالله ٬ به خداوند پناه ببریم به چوب وتخته صلیب پناه میبردیم.!
ای کاش اصل هرکلمه را قبل از اینکه به زبان بیاوریم بشناسیم.
تا بحال اگر نادانسته میگفتیم اشکالی نداره چون نمیدونستیم.

اما از این به بعد این کلمه را بکار نبریم.

چون ما مسلمانیم.
 بسم الله، ماشاءالله، ولا حول ولا قوة الابالله/ 

از امام رضا علیه پرسیدند آیا چشم زخم واقعیت دارد؟ ایشان فرمودند:آری ،هرگاه تو را چشم زنند،کف دستت را مقابل صورتت  قرار دِه و سوره حمد و قل هو الله احد و معوذتین[سوره فلق و ناس] را قرائت کن و هر دو کف را به صورتت بکش، خداوند تو را از گزند آن حفظ می کند.

(مکارم الاخلاق ص 474)

✅ لطفاً این متن را برای دیگر دوستان هم به اشتراک بگذارید.

سایت هدانا : شما می توانید در سایت روزنامه معروف انگلیسی گاردین ( The Guardian) بخوانید یکی از علت های زدن به چوب تبرک و یادآوری چوب صلیب مقدس مسیحیان است!!

www.hadana.ir