✨الهی✨

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.

منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.

الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .

 

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 

 

مواظب باش نبازی

اونجاها که بخاطر خدا پا روی غرورتون میزارید،

خودتون رو کوچیک می کنید

اونجاهاست که دارند بزرگت می کنند، 

دارند روحت رو بزرگ می کنند،

مواظب باشید که با ناراحت شدنتون بازی رو نبازید. 

عذرخواهی

امام حسین (علیه‌السلام) :

اگر کسی در گوش راستم مرا دشنام دهد و در گوش چپم عذرخواهی کند ، گذشت می‌کنم ؛ به این دلیل که پدرم علی (علیه السلام) از جدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) روایت کرده که :

 کسی که عذرخواهی دیگران را نپذیرد ، چه عذرش موجّه باشد چه ناموجّه ، بر حوض کوثر وارد نخواهد شد ، و به شفاعت من نمی‌رسد .

 احقاق الحق ، ج ۱۱ ، ص ۴۳۱

مثلث خود مشغولی چيست؟


- رنجش، عصبانیت و ترس، “مثلث خودمشغولی” را به وجود می‌آورند.

شاید جالب باشد که بدانید، تمام نواقص اخلاقی از این سه واکنش سرچشمه می‌گیرند.

“رنجش” واکنش ما در برابر آن قسمت از گذشته‌مان است که مسایل طبق خواسته و روال ما پیش نرفته، از این طریق ما دوباره به گذشته باز می‌گردیم و در آن زندگی می‌کنیم.

“عصبانیت” روش رویارویی ما با زمان حال و واکنشی به منظور انکار واقعیت است.

“ترس” احساسی است که وقتی ما به آینده‌مان فکر می‌کنیم دچار آن می‌شویم و به بیان دیگر ، واکنش ما در مقابل ناشناخته‌ها و احساس نگرانی از به وقوع نپیوستن رویاهایمان است.

این واکنش‌ها در مقابل آدم‌ها، مکان‌ها و وقایع گذشته، حال و آینده زمانی ظاهر می‌شود که انتظارات ما از آن‌ها برآورده نشود.

مثلث رهايى

اما راه حل کلیدی برای رهایی از خودمشغولی:

 پذیرش را جایگزین رنجش

 عشق را جایگزین عصبانیت

 ایمان را جایگزین ترس کنیم…

حالِ خوب


درباره بيمارى هاى خود با هر كسی صحبت نكنيد

سطح انرژی برخی به گونه ایست که امواج منفی شان سنگین تر از مثبت های وجودشان است

و ناخواسته در شرایطی که هستید حس بیماری را در وجود شما دو چندان القا می کنند

لذا هرچه بیشتر در مورد یک بیماری صحبت کنید؛ حتی اگر یک سرماخوردگی ساده باشد حالتان بدتر می شود!!

یادتان باشد صحبت کردن در مورد ناخوشی ها مانند کود ریختن پای علف است!

هر آنچه ” انجام دهید"، 

به هرچه” فکر کنید"، 

ضمیر ناخوداگاه در همان راستا برایتان بیشترین امواج را جذب می کند

خودتان هوای خودتان را داشته باشید و این را همیشه به خاطر داشته باشید که شما برای حالِ خوب داشتن جز به خودتان به هیچکس نیازی ندارید…

عشق




من عشق و از خدا یاد گرفتم

اون لحظه که گفت:

صد بار اگه توبه شکستی باز آی

نمیشود اتفاق رو انتخاب کرد

عشق یک اتفاق خوب است و دوست داشتن یک انتخاب

نشدنی ترین کار دنیا هم این است

که نمیشود اتفاق را انتخاب کرد

بخشنده،سخت گیر،مهربان

امام صادق علیه السلام:

حضرت مهدی(عج الله) بخشنده است مال را به وفور می بخشد ، 

برمسئولان و کارگزاران  بسیار سخت گیر است ،

بر فقرا و ضعفا رئوف و مهربان است.

الملاحم و الفتن/ص۱۳۷.

معرفت پشه ها



​برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، 

رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است.

فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم.

اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست. 

و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها…

جانبازی که 35 سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ “کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟” گفتم نه! 

ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.

می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات!

همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته!

نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد.

وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد.

پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد!

توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟

شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست.

گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟

با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است… 

می گفت “نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!” می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.

نوجوان بوده، 16 ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک 50 سالش شده بود.

و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند.

چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است.

خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها… هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت.

به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.

نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم.

می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.

خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور… چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد.

انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود.

کاش حرف تندی می زد! 

کاش شکایتی می کرد!

کاش فریادی می کشید و سبک می شد!

و مرا هم سبک می کرد!

یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم

همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند

نه پدران و مادران پیر شهدا را…

بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته!

از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند!

کاش بعضی به اندازه پشه ها معرفت داشتند

وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست!

و بس می کردند،

و می رفتند،

ما چه می دانیم جانبازی چیست…

« هفته دفاع مقدس گرامی باد. »

ایستادگی کلید واژه زرین دفاع مقدس

سی و یکم شهریور ماه شنیده شدن صدای طبل جنگی تمام عیار علیه ایران و ایرانی نبود بلکه طنین پر ابهت حقانیت ملتی بود در برابر ظلم و فشار صدام زمان. دفاع مقدس برگ زرین حماسه آفرینی ها و سلحشوری های بهترین، دلاورترین و مصمم ‌ترین مردان و زنان این امت است که در جای جای خاکش با خون خود، به دفاع از حریم کشور پرداختند. 

هفته دفاع مقدس فصلی از تاریخی است که در آن بهای مردانگی و عیار زنانگی اش به ایستادگی بود و استقامتی از جنس دلدادگی به میهن… 

روزهایی که مرگ در آن به سایه خزید، شهادت افتخار یافته و قامت راست کرده بود. 

حماسه ای بزرگ که در آن خط مقدم ‌ها از پرچین نگاه ملتش ترسیم می ‌شد و شهادت، شاه راهی به وسعت افق قلب رزمندگانش بود. 

دفاع مقدس خاکریز منیت ‌ها بود و محل اوج گرفتن انسانیت و از خود گذشتگی و سنگر هایش  بوی بهشتِ مردانی را گرفته بود که سر به سر، شهادت را به آغوش می‌کشیدند تا مبادا وجبی از کیان دین و وطن، به دست کفتاران حریص و متجاوز بیفتد. 

نباید از نظر دور داشت که دفاع مقدس، به تنهایی کتابی بود از سرفصل های بی‌ مانند غیور مردان و شیر زنانی که جان بر کف، نه روزها و نه ماه‌ ها، که سال ها حماسه‌ ساختند و افسانه ‌ها را به حقیقت پیوند دادند. 

حال که جای جای این خاک نشانی است از پلاک‌ هایی که برات بهشت را با قطره های خون خود گرفتند و لحظه‌ای از دفاع از حریم کشور و ناموس غفلت نکردند؛ برماست که یاد و خاطره شهیدانش را همواره زنده نگه داریم.  

یاد و خاطره همه شهدا،جانبازان و اسرای هشت سال جنگ تحمیلی گرامی باد. 

به قلم زهرا مرادوند 

چند خطیِ قشنگ



گذشته‌ که‌ گذشت‌ و نیست، 

آینده‌ هم‌ که‌ نیامده‌ و نیست…

غصه‌ ها مالِ‌ گذشته‌ و آینده‌ ست؛

 حالا که‌ گذشته‌ و آینده‌ نیست، 

پس‌ چه‌ غصه‌ای؟!!

تنها حال‌ موجود است‌ که‌ آن‌ هم

‌نه‌ غصه‌ دارد و نه‌ قِصه…(:

حاج‌اسماعیلِ‌دولابی