مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.
منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.
الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
دوشنبه 00/11/11
سلام امام زمانم
السَّلامُعَلَیکَیاصاحِبَالزَّمان
يااباصالح المهدى(عج)
صبحت بخیر عزیزتر از جانم
جز در خانه ی تو در نزنم جای دگر
نروم جز در کوی تو به مأوای دگر
من که بیمار غم هجر توأم میدانم
جز وصال تو مرا نیست مداوای دگر
تعجیل در ظهور و سلامتی مولا(عج)دلتو نورانی کن با ۱۴ صلوات
اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
شنبه 00/11/09
از کار زیاد خسته شده بود. دلگیر و دلتنگ رو به روی تلویزیون روی مبل چمپاتمه زده بود و هر از گاهی که کودک چندماهه اش از پاهایش او را می گرفت و میایستاد، هم ذوق میکرد، هم مانده بود چگونه استراحت کند. استراحت کارشاقی بود برای مادر جوانی که هنوز با پیچ و خم فرزندآوری آشنا نبود و دو کودک نوپا داشت. آن هم وقتی همسرش بیشتر روز را بیرون خانه، میگذراند.
فکری به سرش زد. دلش تنوع میخواست. برخاست و ازمیان صفحه های آشپزی، یک دسر خوشرنگ و رو که موادش را در خانه داشته باشد، پیدا کرد.
در میان غرهای دو فرزندش، آن را درست کرد و در یخچال گذاشت. ساعت که به دو نزدیک میشد، کم کم همسرش از راه میرسید. ساعت گاز را تنظیم کرد و سراغ سالاد رفت. بعد سری به اتاق خواب زد و سرخاب سفیدآبی کرد. سفره را چید. دسر هم آماده شده بود. زنگ که به صدا درآمد، مثل کفتری به سمت در بال گشود و در واحد را باز کرد. مرتضی با دیدن چهره ی شاد او، متعجب شد: «چی شده خبریه؟ »
آرام پایش را در هال گذاشت و وقتی سفره را دید یقین کرد مناسبت امروز را فراموش کرده است. دستهایش را شست و تقویم جیبی را از جیبش درآورد، هرچه گشت مناسبتی نبود هنوز تا سالگرد ازدواجشان چند ماهی مانده بود تولد محبوبه هم هفته ی بعدی بود.
_ببینم بازم خبریه؟ توراهی داریم؟ باباش قربونش.
نخیر خدا نکنه. میخوام امروز قشنگ فرصت داشته باشیم، برنامه بریزیم.
مرتضی آرام شروع به کشیدن برنج کرد: «یاخدا. چه برنامه ای! »
بگم یا باشه بعد غذا.
_امروز خسته نیستم شمام که حسابی تدارک دیدی وشرمنده کردی! هرچه میخواهد دل تنگت بگو.
_راستش من خیلی دوست دارم باشگاهی یا خیاطی یا هر کلاس مفیدی برم؛ اما این بچه ها امونم بریدن. دوست دارم کمی هم برای خودم وقت بذارم. دوست دارم کمک کار داشته باشم. چند وقته تو خیلی درگیر کارات هستی و حواست به ما نیست!
محبوبه راست میگفت. مرتضی به تازگی ارتقای شغلی پیدا کرده بود و کمتر سراغی از بچه ها میگرفت وخسته به خانه می آمد.
_خب برنامهات چیه خانومی؟ حق داری. قبول دارم کم کاری کردم.
میتونی هفتهای یکی دو روز، دو ساعت بچه ها رو نگه داری تا من بتونم به مسجد سر بزنم و توکلاساش شرکت کنم؟
_فقط همین؟
همین. هرروزی که خودت بتونی.
_چشم ودیگه؟
هیچی. همین تا چند دقیقه ی پیش بزرگترین ارزوم بود.
_شرمندتم که درگیر خودم و کارام بودم وبا خودخواهیم ناراحتت کردم عزیزم.
به قلم ترنم
شنبه 00/11/09
وقتی دیدی یک روز صبح، فرزندت خودش بیدار شد و بدون این که کسی به او بگوید، وضو گرفت و در گوشه خلوتی نماز خواند، بدان که نماز، فرزندت را گرفت، سجده شکر به جا بیاور.
مبادا از آن پس او را برای نماز خواندن تحریک کنی.?
جوانان این زمان، تحریک را دوست ندارند.
نمیخواهد آنها را خیلی امر به معروف و نهی از منکر کنید، آنها فطرتاً در راه هستند. با اخلاق و صفات شایسته و با نیت خوب و دعای خیر در حق آنها کار کنید و آنها را به سمت کمالات ببرید. آنها را باید با نماز دوست کنید، نه اینکه فقط نمازخوان کنید.
کار بعضیها، بینماز کردن مردم است. آنها با امر و نهی زیاد و مردمآزاری، جوانها را تارکالصلاة میکنند. مقدسمآبها و افراد سخت گیر کارها را خرابتر میکنند.
?مرحوم حاج اسماعیل دولابی
جمعه 00/11/08
امام سجاد (علیه السلام) میفرمایند:
«مردمانی که در زمان غیبت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه) به سر میبرند و معتقد به امامت او و منتظر ظهور وی هستند، از مردمان همه زمانها برترند، زیرا خدایی که یادش بزرگ است به آنان خرد و فهم و شناختی ارزانی داشته است که غیبت امام برای آنان مانند حضور امام است».
بحار الانوار، ج۵۲، ص۱۲۲.
جمعه 00/11/08
امام علی(علیه السلام):
زمانی که مهدی ظهور کند،زمین چنان برکات و گنج هایش را خارج می کند که دیگر فقیری یافت نمی شود که به آن صدقه دهند.
بحار؛۳۳۸،۵۲.
پنجشنبه 00/11/07
گاه مشکلات آن چنان پشت سر هم میآید که انسان نمیداند، چه عکسالعملی نشان دهد.
در این مواقع خندیدن به مشکلات بهترین عکسالعمل است؛ چرا که میتوان با خود اندیشید: این هم بازی جدیدی است و کسی میبازد که مدام گریه و ناله سر دهد.
به قلم آلاله
چهارشنبه 00/11/06
مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد.
اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت.
روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد.
از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»
پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!
قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد…
چهارشنبه 00/11/06
پنج راه کاربردی برای شکوفایی خلاقیت فرزندان
مهمترین عامل در پرورش و شکوفایی خلاقیت فرزندان ، والدین هستند.
کارهایی که والدین در خانه میتوانند انجام دهند تا خلاقیت فرزندشان رشد کند ، موارد مختلفی است؛ از آن جمله:
۱ - هرگاه از کودک اشتباهی سرزد او را سرزنش
نکنید و برای جبران آن راهنمایی اش کنید تا کنجکاوی او سرکوب نشود.
۲- در برابر تلاش و کارهای خوب فرزند، او را تشویق و تحسین کنید. گاهی وقتها هم جایزه بدهید.
۳- کودک را از به هم ریختن و کثیف کاری منع نکنید. میتوانید اتاقی را برای او تعیین کنید و از بی نظمی اش نگران نشوید.
۴- خود والدین کارهای خلاقانه انجام دهند تا الگویی برای فرزند خود باشند.
۵- استفاده از تلویزیون و بازیهای رایانه و موبایل کنترل شده و حداقلی باشد.
حواسمان باشد هر کودک استعداد و سلیقه منحصر به فردی دارد. بنابراین قضاوت و مقایسه کردن ممنوع است و خود دلیلی میشود بر از بین رفتن خلاقیت فرزندمان.
به قلم افراگل
سه شنبه 00/11/05
امـام صادق علیه السلام:
بندگان سـه گروه اند:
گروهى خدا را از سرِ هراس می پرستند كه اين پرستش بـردگان است
و گـروهى او را برای پاداش مى پرستند كه اين پرستش مزدوران است
و گروهىخداوند را به سبب محبّت بهاو می پرستند كه اين پرستش آزادگان و برترين پرستش است.
الكافی: ج ۲ ص ۸۴ ح ۵
سه شنبه 00/11/05
برگهای زرد پاییزی چهرهی روستا را دگرگون کرده بود. پیرزنی به نام نورا در خانهای کاهگلی زندگی میکرد. نورا سه پسر داشت. آنها را به تنهایی و با عرق جبین به دانشگاه فرستاد تا تحصیلات عالیه کسب کنند. بعد از فارغالتحصیلی دیگر محیط روستا باب طبع آنها نبود. فکر مهاجرت به شهر دست از سرشان برنمیداشت.
پسرها در یکی از روزهای پاییزی مشغول جمع کردن وسایل خود شدند، نورا اشکریزان به سراغشان رفت. با گوشهی روسری اشکش را پاک کرد، گفت: «کجا میخواید برید و منو تنها بذارید؟؟ همینجا بمونید و روستا رو سر و سامون بدید.»
آرش زیپ ساکش را کشید و با اخم گفت:«ما حالا بعد از درس خوندمون موقعیتهای خوب زیادی داریم؛ چرا باید جوونی و تواناییمونو پای خونههای کاه گلی اینجا تباه کنیم که با خراب شدنشون آرزوهامونم خراب میشه؟؟»
اصرارهای نورا فایده نداشت. آنها رفتند.
نورا آن شب در تاریکی نشست و با صدای بلند گریه کرد. صدای گریهاش مرضیه، همسایه قدیمیاش را به در خانه نورا کشاند تا نیمه شب با هم صحبت کردند. مرضیه برای خواب به خانه خودش برگشت و نورا تنها در خانه ماند. رختخوابش را پهن کرد و به اتاق پسرها خیره شد تا خواب چشمانش را ربود.
شبها به همین منوال میگذشت. هر روز صبح خروس خوان بلند میشد، با آفتابه گوشهی اتاقش، وضو میگرفت و نشسته نماز میخواند. دستانش را رو به آسمان بالا میبرد و برای فرزندانش دعا میکرد. گهگاهی از گوشهی چشمانش اشکی سرازیر میشد. جانمازش را جمع میکرد، صبحانهاش را میخورد و سراغ مرغها میرفت. برایشان آب و دانه میگذاشت.
تنهایی رمقی برایش نگذاشته بود. در اتاق چند ساعتی تسبیح به دست مینشست. به در خیره میشد تا شاید کسی در بزند و برای احوالپرسیاش بیاید. روزهای پاییزی غمش را بیشتر کرده بود، اما کسی سراغی از او نمیگرفت.
نزدیک زمستان، هوا سردتر شد. سوز سردی همه جا را گرفت که تا مغز استخوان را میسوزاند.
سقف اتاق نورا نیاز به گل مالی کردن داشت، اما کسی نبود تا برایش این کار را انجام دهد. هر چه برای پسرانش پیغام فرستاد، فایدهای نداشت. در یکی از روزها که هوا به شدت سرد بود، برف شروع به باریدن کرد.
نیمههای شب، وقتی خواب عمیقی نورا را با خود برده بود، ناگهان گوشهای از سقف اتاق فرو ریخت. چوبها و برفها روی سر نورا آوار شد؛ آن شب در غفلت همسایهها و سرمستی فرزندان شهر نشین شده گذشت.
صبح همسایهها نورا را سر چشمه ندیدند. به در خانهاش رفتند، اما پیرزن دیگر میلی به ماندن نداشت. به پسرانش زنگ زدند؛ تا این بار پیغام خاموشی نورا را به آنها بدهند.
به قلم آلاله