مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.

جمعه 04/08/02
دم بریده ها زیاد شدن…
یه روزی روباهی دمشو توی حادثهای از دست داد. رفت پیش گله روباها. همه روباه ها بهش خندیدن. گفتن پس دمت کو. گفت اتفاقاً از روزی که دم ندارم خیلی راحت ترم. انگاری دارم پرواز میکنم، آزاد شدم.
یه روباه ساده لوحی رفت و دم خودشو قطع کرد. اینقدر درد داشت که اومد پیش روباه گفت تو منو گول زدی. تو که گفتی ما پرواز میکنیم، تو که گفتی ما آزاد شدیم. کو؟ من که دارم درد میکشم. روباه گفت هیچی نگو. اگه گله روباه ها بفهمن به ما می خندن.
داستان به جایی کشیده شد که اینقدر دم بریده ها زیاد شدن که به روباهی که دم داشت می خندیدن.
این حکایت امروز خیلی آشناست. دم بریده ها زیاد شدن و به افراد سالم ایراد میگیرند
👌فشار اجتماعی باعث میشه مردم از افراد نادان تقلید کنند و:
👈همدیگه راتشویق به عمل های زیبایی کنند
👈 علمآموزی را وقت تلف کنی بدانند.
👈 خانوادهمحوری را بیکلاسی
👈 پوشش و حجاب را عقب ماندگی
👈 زندگی پاک و بدون خیانت را بیحسی
👈 به سختی وسیله غیرضروری بخرند تا از قافله تجمل عقب نیافتند
مراقب فضاسازی رسانهها و فضای جهل زده باشیم تا داستان دم بریدهها تکرار نشود
🖌دکتر جعفر علیگلی

چهارشنبه 04/07/30
پیرمردی بود زاهد که در دل کوه،توی دخمهای عبادت میکرد و از علفهاو میوههای جنگلی کوه هم میخورد.روزی از کوه به زیر آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزدیک ده رسید،
مزرعه گندمی دید. خیلی خوشش آمد، پیش رفت و دو تا سنبله از گندمها چید و کف دستش خرد کرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد،
بعد از آنکه چند قدمی به طرف ده پیش رفت، به خودش گفت:
ای مرد! این گندم از مال که بود خوردی؟…
حرام بود؟…
حلال بود؟…
زاهد سرگردان و پریشان شد و گفت:
خدایا! من طاقت و توش عذاب آن دنیا را ندارم.
هرچه میخواهی بکنی و به هر شکلی که جایز میدانی مجازاتم کن و تقاص این چند دانه گندم را در همین دنیا از من بگیر!
خدا دعا و درخواست او را قبول کرد و او را به شکل گاوی درآورد و به چرا مشغول شد.
صاحب مزرعه که آمد و یک گاوی در گندمزارش دید هرچه در حول و حوش نگاه کرد کسی را ندیدـ
ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر که از گوشت و پوست او هم استفاده کرد،
کله خشک او را برای مزرعهاش «داهول» کرد یعنی مترسک کرد و توی زمین سر چوب کرد.
روزی که صاحب زمین مزرعهاش را چید
و کوبید و گندم را خرمن کرد، شب دزدها آمدند و جوالهاشان را از گندم پر کردند.
ناگهان صدای غشغش خنده از کله خشک گاو بلند شد، دزدها مات و حیران شدند و خشکشان زد!
هرچه به این طرف و آن طرف نگاه کردند دیدند هیچکس نیست اول خیلی ترسیدند و گندم جوال کردن را ول کردند.
بعد آمدند پیش کله و ایستادند و گفتند:
«ای کله! ترا خدا بگو ببینم چرا میخندی؟ تو که هستی؟ چرا اینطور میخندی و ما را مسخره میکنی؟»
کله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنین مکافاتی میبینم.
وای به حال شما که جوال جوال می برید.

سه شنبه 04/05/21
پدرم دیگر پیر شده بود. هنگام راهرفتن، اکثراً به دیوار تکیه میداد. بهتدریج، آثار انگشتانش روی دیوارها نمایان میشد — آثاری که نشانهای از ضعف و ناتوانیاش بود.
همسرم از این نشانهها ناراحت میشد. او زیاد شکایت میکرد که دیوارها کثیف شدهاند.
روزی پدرم سردرد شدید داشت. روغن به سرش مالید و طبق عادت به دیوار تکیه داد، که باعث شد لکههای روغن روی دیوار بیفتد.
زنم از این کار ناراحت شد و با لحنی تند به پدرم گفت:
“لطفاً به دیوار دست نزنید!”
پدرم خاموش شد. در چشمانش اندوه عمیقی دیده میشد.
شب گذشته بین من و همسرم مشاجرهای صورت گرفته بود، بخاطر همین چیزی نگفتم.
یعنی، از رفتار بیادبانهی همسرم خجالت کشیدم، ولی چیزی نگفتم.
از آن روز به بعد، پدرم دیگر به دیوار تکیه نداد.
تا اینکه یک روز تعادلش را از دست داد و افتاد. استخوان رانش شکست. عمل جراحی انجام شد، اما بهطور کامل خوب نشد و بعد از چند روز ما را گریان تنها گذاشت.
احساس پشیمانی شدیدی در دلم بود. نگاه خاموش پدرم هنوز هم مرا رها نمیکند. نه میتوانم او را فراموش کنم، نه خودم را ببخشم.
مدتی بعد تصمیم گرفتیم خانه را رنگ کنیم.
وقتی نقاشها آمدند، پسرم که پدربزرگش را بسیار دوست داشت، نگذاشت دیوارهایی که نشانههای انگشتان پدربزرگش را داشتند رنگ شوند.
نقاشها آدمهای فهمیدهای بودند. دور آن نشانهها دایرههای زیبایی کشیدند، طوریکه گویی دیوارها اثر هنری زیبایی بودند.
بهتدریج، آن نشانهها به نشانهی خانهی ما تبدیل شدند.
هر که میآمد، حتماً از آن دیوار تعریف میکرد، اما هیچکس نمیدانست که پشت آن زیبایی، یک حقیقت دردناک نهفته است.
زمان گذشت، و من نیز اکنون پیر شدهام.
روزی هنگام راهرفتن به دیوار تکیه دادم. همان لحظه گذشته به خاطرم آمد — برخورد همسرم با پدرم، سکوت او، و رنج او. خواستم بدون تکیه قدم بزنم.
پسرم که همه چیز را میدید، فوراً پیش آمد و گفت:
“بابا، لطفاً به دیوار تکیه بدهید، وگرنه ممکن است بیفتید!”
سپس نوهام دواندوان آمد و گفت:
“بابا بزرگ، میتوانید از شانهی من بگیرید!”
با شنیدن این حرفها چشمانم پر از اشک شد.
کاش… کاش من هم با پدرم همینگونه مهربانی کرده بودم — شاید هنوز چند روزی بیشتر با ما میماند.
پسرم و نوهام مرا به آرامی تا اتاقم رساندند. بعد نوهام کتاب رسم خود را آورد. نشانم داد که معلمش از یکی از نقاشیهایش زیاد تعریف کرده — آن تصویر، تصویر همان دیواری بود که آثار انگشتان پدرم را داشت.
در پایین آن تصویر، معلم نوشته بود:
“چه خوب است اگر هر کودک با بزرگان خود چنین مهربانی داشته باشد!”
رفتم به اتاقم، و در حالیکه در یاد پدر مرحومم آهسته آهسته گریه میکردم، از خداوند طلب
ما همه روزی پیر خواهیم شد.
بزرگانی که امروز در کنار ما هستند، نماد زندهی زحمتها، قربانیها، و مهربانیهای گذشتهاند.
قدمهای لرزانشان تمسخر نمیخواهند، بلکه تکیهگاه میخواهند.
صدای لرزانشان خاموشی نمیخواهد، بلکه جواب محبتآمیز میطلبد.
یاد داشته باشید:
محبتی که امروز به بزرگانتان میکنید، فردا فرزندانتان همان محبت را به شما خواهند کرد.
اگر در جامعه و خانهتان بزرگتری دارید…
امروز دستشان را بگیرید — شاید فردا دیر شود.

یکشنبه 03/05/28
در راهِ مشهد، شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
به شیخ بهایی که اَسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اَسبش دائِم عقب میماند.
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است، حیوان کِشش این همه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد شیخ بهائی عقب ماند، به میرداماد گفت:
این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو میتازد.
میرداماد گفت: اسبِ او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق، بال در آورد.
در غیابِ یکدیگر حافظِ آبروی هم باشیم
این است “رسم رفاقت”

یکشنبه 03/05/21
شیطان به حضور حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت:
میخواهی تو را هزار و سه پند بیاموزم
فرمود:آنچه که میدانی من بیشتر میدانم، نیازی به پند تو ندارم.
جبرئیل امین، نازل شد و عرض کرد: یا موسی خداوند میفرماید:
هزار پند او فریب است اما سه پند او را بشنو.
حضرت موسی به شیطان فرمود:
سه پند از هزار و سه پندت را بگو.
شیطان گفت:
۱. چنانچه در خاطرت انجام دادن کار نیکی را گذراندی،
زود شتاب کن وگرنه تو را پشیمان میکنم.
۲. اگر با زن بیگانه و نامحرم نشستی، غافل از من مباش!
که تو را به زنا وادار میکنم.
۳. چون غضب بر تو مستولی شد، جای خود را عوض کن وگرنه فتنه به پا میکنم.
اکنون که تو را سه پند دادم تو هم از خدا بخواه تا مورد آمرزش و رحمتش قرار گیرم.
موسی بن عمران خواسته وی را به عرض خداوند رسانید،
ندا رسید :
یا موسی!
شرط آمرزش شیطان این است که برود روی قبر آدم و او را سجده کند.
حضرت موسی امر پروردگار را به وی فرمود.
شیطان گفت:
یا موسی من موقع زنده بودن آدم وی را سجده نکردم،
چگونه حالا حاضر میشوم،
خاک قبر او را سجده کنم!؟
کتاب قصص الله، جلد 1

یکشنبه 03/05/14
پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید؛
دوستی از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟
پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،
دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند،
دو تا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم.
ماری هم دارم که آن را حبس کردهام.
شیری نیز دارم که همیشه باید آن را در قفسی آهنین زندانی کنم.
بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم.
مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی این همه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند؟!
پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست. آن دو باز چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم.
آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم به سوی گناه کشیده نشوند.
آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آنها را به کار کردن آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم.
آن مار، زبان من است که مدام باید آن را دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او سر بزند.
شیر، قلب من است که با وی همیشه در نبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند
و آن بیمار، جسم و جان من است که محتاج هوشیاری مراقبت و آگاهی من دارد.
این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده.

پنجشنبه 03/03/17
مواظب باشید
دو نفربه نام هاي شایان و تیمور ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻳﮏ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﺭﻭﺍﻧﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
یکرﻭﺯ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻗﺪﻡ ﻣﻰﺯﺩﻧﺪ شایان ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﻋﻤﻴﻖ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ….
تیمور ﻓﻮﺭﺍً ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻒ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﻪ شایان ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﮐﺸﻴﺪ.
ﻭﻗﺘﻰ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻧﻪ تیمور ﺁﮔﺎﻩ ﺷﺪ، ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﻣﺮﺧﺺ ﮐﻨﺪ؛ تیمور ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻳﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻳﮏ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻰ ﺗﻮﺍﻧﻰ ﺍﺯ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﻯ، ﺯﻳﺮﺍ ﺑﺎ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻥ ﺟﺎﻥ ﻳﮏ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ، ﻗﺎﺑﻠﻴﺖ ﻋﻘﻼﻧﻰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﺤﺮان ها ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻭ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺩﺭ ﺗﻮﺳﺖ….
ﺍﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺩﺍﺩﻯ، ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﻤﺮ ﺑﻨﺪﺵ ﺩﺍﺭ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﺷﺪﻳﻢ ﺍﻭ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
تیمور ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ صحبت هاﻯ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻮﺵ ﻣﻰ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺁﻭﻳﺰﻭﻧﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺧﺸﮏ ﺑﺸﻪ…
خلاصه دور و بر ما پر از شایان و تیمور. خواستم بگم اگه مثل شایان غرق شدین دلخوش به نجات توسط تیمور نباشین!!!
جهت یادآوری این روزها تیمور خان ها برای انتخاب شدن احتمالا رفتارها و سخنانی و حتی رفتارهایی از خود نشان می دهند تا ما فکر کنیم عاقلن و وطن پرست و…
ولی بعداز انتخابات مطمئناً همه ما رو آویزان خواهند کرد تا بقول خودشان خشک شویم
طنزگونه … ولی واقعی

پنجشنبه 03/03/17
روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.
حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.
پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.
ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.
هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت…
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟
ندا آمد:
ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما… هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟
پدر گفت:زمین.
فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟
پدر پاسخ داد: آسمان ها.
فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.
فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است.
حکمت
گاهی پذیرفتن اشتباه ، برای اصلاح رابطه ی خراب شده کافیه