ساعت ناتمام...

 همیشه، یک ساعتی هست که تمومی نداره. شبیه ساعت‌های دیگه‌ست، جوری که بهش شک نمی‌کنیم. بعد، واردش می‌شیم و توش گیر می‌افتیم. ساحل اون طرفی رو می‌بینیم، ولی خیال می‌کنیم هیچ‌وقت اون‌جا نمی‌رسیم. بیهوده دست و پا می‌زنیم. انگار هرچی زمان می‌گذره، داریم ازش دورتر می شیم. وقتی ثانیه ها می‌چسبن به ته کفش‌هامون، وقتی داریم هر دقیقه رو مثل یه توپ آهنی دنبال خودمون می‌کشیم، خیال می‌کنیم اون بیرون، روزها و شب‌ها پشت سر هم میان و میرن، فصل‌ها جای هم رو می‌گیرن و ما اینجا فراموش شدیم…

“ژوئل اگلوف”

از کتاب: منگی

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.