نوشته شده توسط
مهنــــا در مناسبت
رمضان که میشد سعی میکردم اصلا به چشمانش نگاه نکنم! چشم که نبود! شهدِ عسل بود! میترسیدم روزه ام باطل شود… اولین بار که قرار بود برای مردمِ شهر سخنرانی کند را هر روز مرور میکنم… آن روز بعد از سال ها میرفتم که ببینمش! البته دیدن که نه! میرفتم…
بیشتر »