نوشته شده توسط
مهنــــا در رمضان
از سر شانه ی در حال نماز سحرشچقدر بال ملک ریخته تا دور و برش او بزرگ است و در این خاک نمی گیرد جا آسمان است و رسیده است زمان سفرش… دخترش نیز یقین داشت شب آخر اوست کاسه ی آب نپاشید اگر پشت سرش همه مبهوت و همه محو نمازش بودند کاش این منبر و محراب…
بیشتر »