مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.

چهارشنبه 04/10/10
برخی والدین امروزی، خود نیاز به تربیت دارند
در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی و داشت تکالیف درسیاش را انجام میداد بودم
زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید.
پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشیات.
پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد
و چند لحظه بعد گفت:
بابا بزرگ
باز هم که از این جنسهای ارزون قیمت خریدی
الان مداد رنگیهای خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.
مادر بچه گفت:
میبینید آقاجون؟
بچههای این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند.
اصلا نمیشه گولشونزد و سرشون کلاه گذاشت.
پدربزرگ چیزی نگفت.
برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست،
همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوهاش نیست.
و این داستان را برایشان تعریف کردم
آن زمان که من دانشآموز ابتدایی بودم،
خانم بزرگ گاهی به دیدنمان میآمد و به بچههای فامیل هدیه میداد،
بیشتر وقتها هدیهاش تکههای کوچک قند بود.
بار اول که به من تکه قندی داد
یواشکی به پدرم گفتم: این تکه قند کوچک که هدیه نیست
پدرم اخم کرد و گفت: خانم بزرگ شما را دوست دارد
هر چه برایتان بیاورد هدیه است،
وقتی خانم بزرگ رفت،
پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچهها آرزو میکردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
خانم بزرگ هنوز هم خیال میکند که قند، چیز خیلی مهمی است.
بعد گفت: ببین پسرم
قنددان خانه پر از قند است،
اما این تکه قند که مادرجان
داده با آنها فرق دارد،
چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست.
این تکه قند معنا دارد ،
آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند
اما مهربان نیستند.
وقتی کسی به ما هدیه میدهد،
منظورش این نیست که ما نمیتوانیم، مانند آن هدیه را بخریم،
منظورش کمک کردن به ما هم نیست.
او میخواهد علاقهاش را به ما نشان بدهد
میخواهد بگوید که ما را دوست دارد
و این، خیلی با ارزش است.
این چیزی است که در هیچ بازاری نیست
و در هیچ مغازهای آن را نمیفروشند.
چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش میافتم،
دهانم شیرین میشود،
کامم شیرین میشود،
جانم شیرین میشود..
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.

سه شنبه 04/10/09
كي از ثروتمندان ، ميهماني باشكوهي ترتيب داد و از همهي اشراف و مقامات بلندپايهي شهر دعوت كرد تا در ميهمانياش شركت كنند.
همهي ميهمانان خوشحال بهنظر ميرسيدند. انواع و اقسام غذاها، ميوهها، نوشيدنيها، شيرينيها و خوردنيهاي ، براي پذيرايي از ميهمانان آماده شده بود . خدمتگزاران از ميهمانان پذيرايي ميكردند.
يكي از خدمتگزاران بيمار و ضعيف بود و قدرت حركت زيادي نداشت. به همين دليل كارش اين شده بود كه گوشهاي بنشيند و كفش ميهمانان را جفت كند.
بهخاطر بيماري حال و حوصلهي خنديدن و خوشآمد گفتن هم نداشت. سرش را پايين انداخته بود و كار خودش را ميكرد.
ناگهان يكي از ميهمانان با صداي بلندي گفت: “ساعتم! ساعت طلاي گرانقيمتم نيست.”
ميهمانان دور مردي كه ساعت طلايش گم شده بود، جمع شدند و هركس حرفي ميزد:
مطمئن هستيد كه آن را با خودتان آورده بوديد؟
نكند ساعتتان را توي خانهي خودتان جا گذاشته باشيد.
بهتر نيست جيب لباسهايتان را يكبار ديگر بگرديد؟
شايد كسي ساعت شما را دزديده باشد.
آخر اينجا كسي نيست كه اهل دزدي باشد.
بله، راست ميگفت. كسي باور نميكرد كه حتي يكي از آن ميهمانان ثروتمند و با شخصيت دزد باشد.
صاحب ساعت گفت: “بله حتماً يكنفر آن را دزديده است. من ساعت طلايم را با خودم به اينجا آورده بودم. مطمئنم، همين نيمساعت پيش بود كه به ساعتم نگاه كردم ببينم ساعت چند است.”
صاحب ساعت از اينكه ساعت باارزش و طلاي خودش را از دست داده خيلي ناراحت بود. اما ميزبان از او ناراحتتر بود. او اصلاً دلش نميخواست ميهماني باشكوهش بهم بخورد و آن همه هزينه و دردسري كه تحمل كرده از بين برود.
ميهماني تقريباً بهم خورد. همه دنبال ساعت طلا ميگشتند . اوضاع ناجور ميهماني را فرياد يكنفر ناجورتر كرد: “هر كس خواست از باغ خارج شود بگرديد تا شك و ترديدها از بين برود.”
اين حرف، توهين بزرگي به آن ميهمانان عاليقدر به حساب ميآمد
صداي اعتراض همه بلند شده بود كه ناگهان يكي از ميهمانان رو كرد به بقيه و با صداي بلند گفت: “ما آدمهاي با شخصيتي هستيم. مسلماً دزدي ساعت كار هيچ يك از ما نيست. اما من فكر ميكنم دزد ساعت را پيدا كردهام.”
همه به حرفهاي او توجه كردند. او با اطمينان خدمتگزار بيمار و ضعيف را نشان داد و گفت: “رفتار او خيلي مشكوك است. حتماً ساعت را او دزديده است.”
پيش از اينكه صاحب ميهماني واكنشي از خود نشان بدهد، خدمتگزاران ديگر به سر آن خدمتگزار بيچاره ريختند و تمام سوراخسمبههاي لباسش را جستجو كردند.
خدمتگزار بيچاره كه گناهي نداشت، با ناله گفت: “اگر پيش همه شرمندهام، پيش دزد رو سفيدم. لااقل يكنفر توي اين جمع هست كه به بيگناهي من اطمينان دارد. و او كسي جز دزد ساعت طلا نيست.”
نگاه خدمتگزار بيچاره، هنگامي كه اين حرف را ميزد، بهسوي همان كسي بود كه او را متهم به دزدي كرده بود. ناخودآگاه همه متوجه او شدند. ميزبان بهطرف او رفت و گفت: “چه ناراحت بشوي و چه نشوي بايد تو را بگردم.” و پيش از آنكه مرد فرصت دفاع از خود را پيدا كند، به جستجوي جيبهاي او پرداخت.
خيلي زود ساعت طلا از توي جيب بغل ميهمان ثروتمند پيدا شد. همه فهميدند كه بيهوده به خدمتگزار بيچاره اتهام دزدي زدهاند. ميهمان با سري افكنده ميهماني را ترك كرد.
از آن به بعد، وقتي آدم بيگناهي امكان دفاع از خود را نداشته باشد، ميگويد: “اگر پيش همه شرمندهام، پيش دزد روسفيدم.”

شنبه 04/10/06
وَ قالَ رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم: اُطْلُبُوا الْعِلْمَ وَلَوْ بِالصِّينِ، فَاِنَّ طَلَبَ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلى كُلِّ مُسْلِمٍ.
علم و دانش را طلب كنيد، هرچند در (جاهاى بسيار دور مثل) چين باشد زيرا طلب علم بر هر مسلمانى واجب است.
کتاب احادیث الطلاب ص 215

پنجشنبه 04/10/04
«لیلة الرّغائب»، اولین شب جمعه ماه پربرکت رجب…
“لیلة الرغائب” به چه معناست؟
واژه «رغائب» جمع «رغیبة» به معنای چیزی که مورد رغبت و میل است و نیز به معنای عطا و بخشش فراوان میباشند. بنابر معنای نخست «لیله الرغائب» شبی است که میل و توجه به عبادت و بندگی در آن بسیار است و بندگان خدا در این شب گرایش زیادی به رفتن به در خانه خدا و ارتباط و انس با او دارند.
بر پایه معنای دوم «لیله الرغائب» شبی است که در آن عطاء و بخشش خدا بسیار است و بندگان خداوند با رو آوردن به بارگاه خدا و خشوع در برابر بزرگی خدا، شایسته دریافت انعام و عطا و بخشش بیکرانهٔ خدا میشوند.

چهارشنبه 04/10/03
در زمان امام هادی علیه السلام شخصى خدمت آن حضرت از یکی از شهرهای دور، نامهای نوشت که:
آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟
حضرت در جواب ایشان نوشتند:
«إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک»
” لبت را حرکت بده، حرف بزن. بگو. ما دور نیستیم. “
بحارالانوار،ج۵۰،ص۱۵۵

سه شنبه 04/10/02
خوش اخلاق ها در بهشت هستند
634 - وَ قالَ رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم: عَلَيْكُمْ بِحُسْنِ الْخُلُقِ، فَاِنَّ حُسْنَ الْخُلُقِ فِىالْجَنَّةِ لا مَحالَةَ، وَ اِيَّاكُمْ وَ سُوءَ الْخُلُقِ، فَاِنَّ سُوءَ الْخُلُقِ فِى النَّارِ لا مَحالَةَ.
بر شما باد به خوش اخلاقى زيرا كه خوش اخلاق بى ترديد در بهشت است، و بپرهيزيد از بد اخلاقى زيرا بد اخلاق بى ترديد در آتش (جهنم) است.
کتاب احادیث الطلاب ص 206

دوشنبه 04/09/24
چهار نعمت در برابر صله رحم
632 - قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله وسلم: مَنْ ضَمِنَ لى واحِدَةً ضَمِنْتُ لَهُ اَرْبَعَةً، يَصِلُ رَحِمَهُ فَيُحِبُّهُ اللَّهُ، وَ يُوَسِّعُ عَلَيْهِ فى رِزْقِهِ، وَ يَزِيدُ فى عُمُرِهِ، وَ يُدْخِلُهُ الْجَنَّةَ الَّتى وَعَدَهُ.
هر كس براى من يك چيز را تعهد كند من براى او چهار چيز را ضمانت مى كنم. اگر صله رحم كند من ضمانت مى دهم كه
1- خداوند او را دوست مى دارد،
2- در روزيش وسعت مى دهد،
3- عمرش را طولانى مى كند،
4- به بهشت كه وعدهاش را داده است داخل مى گرداند.
کتاب احادیث الطلاب ص 206

یکشنبه 04/09/23
نکوهش اسراف در نگاه امیرالمؤمنین(علیهالسلام)
امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
«ذَرِ السَّرَفَ فَإِنَّ الْمُسْرِفَ لا يُحْمَدُ جُودُهُ وَلا يُرْحَمُ فَقْرُهُ.»
زیادهروی و اسراف را ترک کن؛ زیرا بخششِ اسرافکار ستوده نمیشود و تنگدستی او نیز مورد ترحم قرار نمیگیرد.
«بحارالأنوار، ج۵۰، ص۲۹۲، ح۶۶»

یکشنبه 04/09/09
در زمان حکومت امام علی علیه السلام مدتی در کوفه باران نیامد. اهل کوفه نزد حضرت علی علیه السلام آمدند و از نیامدن باران شکایت کرده و گفتند: یا امیرالمؤمنین! از خداوند متعال برای ما باران بخواه! در آن هنگام علی علیه السلام به فرزندش حسین علیه السلام فرمود: فرزندم! برخیز و از خداوند متعال برای این مردم باران طلب کن!
امام حسین برخاسته و بعد از حمد و ثنای الهی و درود بر پیامبر گرامی اش صلی الله علیه و آله لب به دعا گشوده و فرمود:
«الَلَّهُمَّ مُعْطی الْخَیراتِ وَ مُنْزِلَ الْبَرکاتِ، ارْسِلْ السَّماءَ عَلَینا مِدْراراً وَ اسْقِنا غَیثَاً مِغْزاراً واسِعَاً غَدَقَاً مُجَلَّلًا سَحّاً سُفُوحاً ثَجّاجاً، تُنَفَّسُ بِهِ الضَعْفُ مِنْ عِبْادِک وَ تُحْیی بِهِ الْمَیتَ مِنْ بِلادِک آمین یا رَبِّ الْعالَمِین»؛
پروردگارا! ای بخشنده خیر و نیکی ها و فرستنده برکات! ما را از باران آسمان سیراب کن؛ بارانی فراوان، فراگیر، انبوه، پر وسعت، ریزان، روان و شکافنده زمین های خشک و تشنه که به وسیله آن دست بندگان ناتوانت را بگیری و زمین های مرده را زنده سازی آمین رب العالمین.
امام هنوز دعای خود را تمام نکرده بود که ناگهان باران رحمت خداوند، شهر کوفه و اطراف آن را فراگرفت. یکی از اعراب بادیه نشین که از اطراف کوفه می آمد، گزارش داد که در اثر ریزش باران رحمت الهی، در درّه ها و تپه های اطراف و در داخل نهرها و رودخانه ها آب جاری شده است.[1]
پی نوشت:
[1] بحارالانوار، ج 44، ص 187.

یکشنبه 04/09/09
داستان شیر ناصرالدین شاه، اخراج شیربان و جیره گوسفند شیر
در زمان ناصرالدین شاه به دستور او منطقه ای وسیع، سرسبز و در واقع باغ بزرگی خارج از حصار و محدوده شهر تهران،
برای نگهداری حیوانات وحشی درست شده بود که ساکنان آن روز شهر تهران، برای تماشای حیوانات مختلف به آن سر می زدند.
مکانی که نامش در آن موقع سر زبان ها بود و «مجمع الوحوش ناصری» خوانده می شد. مجمع الوحوش ناصری در اصل باغ وحش مورد علاقه ناصرالدین شاه بود
که به دستور او ساخته شده و در آن حیوانات گوناگونی نگهداری می شد.
مجمع الوحوش ناصری اولین باغ وحش مدرن و امروزی کشورمان است که ناصرالدین شاه بعد از سفر به فرنگ، دستور ساخت آن را داد.
او که علاقه زیادی به حیوانات و شکار داشت
در سفر به فرانسه به باغ وحش پاریس رفت و همین باعث شد تا وقتی که از فرنگ برگشت، دستور ساخت باغ وحش را بدهد.
در این باغ وحش، ناصرالدین شاه شیری داشت که مورد علاقه مخصوص او بود.
علاقه ناصر الدین شاه به شیر به حدی بود
که برای اطلاع یافتن از چند و چون زایمان شیرش خط تلگراف دایر کرده بود! چون در ایام محرم بود و نمی توانست خودش شخصا سرکشی کند و از طریق تلگراف از حال شیر خبردار می شد.
مشهور است که روزی شیربان در یکی از این تلگراف ها برای ناصرالدین شاه نوشته بود:
به حمدالله حال حیوان خوب است.
ناصرالدین شاه هم با دیدن این تلگراف ناراحت و عصبانی شد، چون که شیربان، شیر مورد علاقه او را حیوان خطاب کرده بود.
به همین دلیل شیربان تنبیه و اخراج شد!
نقل است که شیر ناصرالدین شاه در هر هفته یک گوسفند جیره داشت. به شاه خبر دادند که چه نشسته ای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را می دزدد.
شاه دستور داد ؛
نگهبانی، مواظب نگهبان اولی باشد.
پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را می دزدیدند، دل و جگرش را هم می خوردند.
شاه خبردار شد و یکی از درباری ها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد.
این یکی چون درباری بود
دو برابر آن دو برمی داشت!
پس از مدتی به شاه خبر دادند:
جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد می میرد!
تحقیق کردند و دیدند که این سه با هم ساخته اند و همه اندام های گوسفند را می برند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش می ماند.
ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت:
اشتباه کردم. یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود.
سایت پندآموز