مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
دوشنبه 95/05/25
کلام شهدا : اگر انسان شناخت که خود در جبهه حق است پس دشمن او باطل است ، حالا بايد شناخت که باطل در چه چهره اي و چه قيافه اي ظاهر مي گردد. “شهيد عليمردان موحد”
خاطره شهدا :نمیخواست زیر بار آن مسئولیت برود؛ میگفت: دل شیر میخواهد قبول این جور مسئولیتها… .
مسئولیت كمی نبود؛ میخواستند او را فرماندة تیپ كنند. نشسته بود گوشة اتاق و گریه میكرد.
چند روزی محمد این طوری بود. پدرش هم متوجه این شد كه محمد تو حال خودش نیست. یك دفعه سرزده وارد اتاق شد و دید محمد گریه میكند.
گفت: آخر پسر! آدمی به سن و سال تو كه گریه نمیكند، بگو مشكلت چیست؟ منتظر بود محمد مثلاً بگوید: در فلان عملیات شكست خوردهاند یا در كارش گره كوری افتاده است.
اصرار پدر زبانش را باز كرد: راستش نمیدانم اینها برای چه میخواستند مرا فرماندة تیپ كنند.
پدرش گفت: اینكه ناراحتی ندارد محمد! گریهات برای این بود؟!
محمد گفت: آخر، گاهی میشود كه نیروهای زیادی زیر دست میباشند. چه طور میشود سرنوشت این همه آدم پاك و معصوم را به دست گرفت و با خیال راحت زندگی كرد؟ نگرانم از این مسئولیت سنگین. انگار آتش كف دست آدم میگذارند.
بالاخره از پدر خواست استخاره كند. خوب آمد. و محمد شروع كرد؛ شروعی سبز كه پایانی سرخ داشت.
«محمد بنیادی كهن» در تاریخ 13/8/62 نزدیك غروب به شهادت لبخند زد. “شهید محمد بنيادي كهن”
منبع : ر.ک: پلاک 17، ص 4 و 5
منبع کلام شهدا:اسك دين
شنبه 95/05/23
کلام شهدا : در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هر چه به جنبه های خصوصی تر زندگی ایشان نزدیک شوید تجلی ایمان را بیشتر می بینید. شهيد بهشتي
خاطره شهدا : هنگام دیدن آموزش در بندرعباس، در یكی از ساختمانهای نیروی هوایی ارتش به سر میبریم. حدود 170 نفر آنجا استقرار داشتند. برای همین به سرعت سرویسهای بهداشتی كثیف میشد؛ اما صبح كه از خواب برمیخاستیم، سرویسها تمیز بود؛ از تمیزی برق میزد. هیچ كس نمیدانست آنها را چه كسی نظافت میكند. اواسط دوره، «قباد شمسالدینی» ـ پیرمردی 67 ساله ـ كه در آن سن و سال همراه ما شنا یاد گرفته بود، نزد من آمد و با چشمانی گریان گفت: حاج احمد دارد من را میكشد.
با تعجب پرسیدم: چرا؟ اشك ریزان گفت: همیشه میخواستم بدانم چه كسی دستشوییها را میشوید. یك شب بیدار ماندم و كشیك دادم. وقتی صدای آب از دستشویی شنیدم، آهسته به طرف صدا رفتم. چشمم به حاج احمد افتاد. جارو و شیلنگ به دست داشت و در حال نظافت بود. سعی كردم جارو و شیلنگ را از او بگیرم؛ ولی به من گفت كه چرا بیدار ماندهام و بعد قول گرفت كه آن موضوع را به كسی بازگو نكنم. گفتم: پس چرا به من گفتی؟ گفت: این راز داشت مرا میكشت
شهید احمد شول
منبع : راوي: محمود حاجي زاده، ر.ك: شميم عشق ص 28
منبع کلام شهدا:اسك دين
جمعه 95/05/22
کلام شهدا : این دنیا وسیله ی کار ماست نه هدف. شهيد صمد حيدري
خاطره شهدا : هفده سالش كه شد ازدواج كرد; با دختر خاله اش.
عروسيش خانه پدرزنش بود; توى برّ بيابان. همه را كه دعوت كرده بودند، شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود «به كسى نگوئيم سنگين تره!»
همسايه ها بو برده بودند محمد از رژيم خوشش نمى آيد. مى گفتند «پسر فلانى خراب كاره»
عروسيش را ديده بودند. گفته بودند «ازدواجش هم مثل مسلمون ها نيست.» شهید بروجردی
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی
منبع کلام شهدا:اسك دين
پنجشنبه 95/05/21
کلام شهدا : شهيد انرژي لازم براي حركت به سوي كمال را به كالبد جامعه اسلامي ميدمد. “شهيد مصطفي رداني پور”
خاطره شهدا : بین بچه ها اختلاف افتاده بود، فشار دشمن هم روز به روز بیشتر می شد. من روحانی اردوگاه بودم و هرچه تلاش کردم اختلاف ها را کم کنم نتوانستم.
بعثی ها آزادباش چهار آسایشگاه را کردند یک ساعت. جیره ی آب و غذایمان را هم کم کردند. بعضی ها مریض شدند.
یک شب دلم شکست. دست به دامن حضرت زهرا شدم و ازش کمک خواستم.
خواب دیدم در بیابانی سرگردانم. خسته و ناامید بودم گریه ام گرفت.
بانویی نورانی آمد و پرسید: چرا گریه می کنی؟
گفتم :گرفتار و خسته ام.
گفت: نگران نباش فردا علی اکبرم را به کمکت می فرستم.
از خواب پریدم ، نیمه شب بود. بعضی بچه ها از صدای گریه ام بیدار شده بودند.
پرسیدند: چی شده؟
چیزی نگفتم و خوابیدم. فردا نزدیک های ظهر شنیدم چند اسیر را به اردوگاه آوردند می گفتند یکی شان آقای ابوترابی است.
آن موقع حاج آقا را نمی شناختم وقتی دیدمش بااشتیاق دستم را در دست هایش گرفت و از وضع اردوگاه پرسید همه چیز را برایش تعریف کردم خلاصه کلی باهم حرف زدیم در آخر پرسیدم: می شود نام کوچک شما را بدانم؟
گفت: علی اکبر
یاد خوابم افتادم و حال عجیبی بهم دست داد با خودم می گفتم آیا حاج آقا تعبیر خواب من است.
خیلی نگذشت که اوضاع را درست کرد.
حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي
منبع : برگرفته ازپايگاه ابوترابي
منبع کلام شهدا:اسك دين
چهارشنبه 95/05/20
کلام شهدا : آنان که در راه خداجان باختند - یعنی شهدا -آنان را که پای بر خون آنها نهند و از طریق وحدت وخدمت ،خارج شوند نخواهند بخشید .هشدار میدهم شمارا از شکایت شهیدان در نزد پروردگار خویش؛ هشدار می دهم همه را بالاخص مسئولین را از اینکه مباد محرومین ومستضعفین جامعه را فراموش کنند. شهيد ايرج فيروزي
خاطره شهدا : با این که سن و سال کمی داشت، کمک حال پدر و مادر بود و بیشتر خرید های خونه رو خودش انجام می داد. اون روز مادر منتظر علی اصغر نشد و خودش رفت خرید. وقتی علی اصغر برگشت، دید مادر تازه از خرید اومده! مادر رو نشوند، یه پتویی روش انداخت، بعدش هم رفت آب میوه براش آورد و داد دستش و گفت: مادر جون بخور. همون ایام، پدرش داشت خونه رو تعمیر می کرد. علی اصغر، پدر رو قانع کرده بود که کارها رو بسپاره دستش. به پدر گفته بود: من خودم هستم، شما استراحت کن. شهید علی اصغر ابراهیمی
منبع : کتاب کوله پشتی به نقل از تبسم آسمانی
منبع کلام شهدا:اسك دين
یکشنبه 95/05/17
——» کلام شهدا : مادران و پدران، بیشتر صبور باشید و با حوصله فرزندانتان را تربیت اسلامی بکنید که در آینده، اینها حافظِ اسلام و مرزهای اسلاماند. در مشکلات و سختیها به یاد خدا باشید و به صبر و صلواتِ خدا توسّل جویید که خداوندِ تبارک و تعالی با صابران است. شهيد رحيم آنجفي
——» خاطره شهدا : هیچ وقت بی اجازه من و مادرش جایی نمی رفت. این اولین باری بود که ما نمی دانستیم احمد کجاست. نگرانش شده بودیم. مدتی گذشت تا او آمد. مقابل من که رسید سرش را انداخت پایین و خیلی آرام سلام کرد. بعد همان طور که سرش پایین بود گفت: ببخشید، باید می رفتم. شما و مامان نبودید که اجازه بگیرم. حالا هم معذرت می خواهم. آن لحظه حس کردم که احمد همه وجود مرا تسخیر کرده است. وجودی که بعدها عاشقانه به امام تقدیم کردم. شاید که مقبول افتد. شهید احمد اسکندری
منبع : کتاب حکایت سرخ، انتشارات حدیث نینوا
منبع کلام شهدا:سايت وصيت
شنبه 95/05/16
— کلام شهدا : صحبتی با مسئولین، دولتیان و مجلسیان: شما را به خدا، بخون پاک شهدا و به عظمت امام(ره)، مبادا از یاد مستضعفان و محرومان غافل شوید. مبادا طرز زندگیتان غیر از وضعیت قبل از انقلاب شود! مبادا چون طاغوتیان شوید. در اینصورت شهدا در قیامت جلوی شما را خواهند گرفت. شهيد سيد كاظم كاظمي
— خاطره شهدا : عصري از شناسايي برگشت. مي گفت « بايد بستان رو نگه داريم. اگه اين ارتفاع رو نگيريم وآفتاب بزنه، اين چند روز عمليات يعني هيچ» با اين که خسته بود, دو ساعته چهار تا گردان درست کرد. خودش هم فرمانده يکي از گردان ها. از سر شب تا صبح حسابي جنگيدند. چهار
صبح بود که حسن را بي حال و نيمه جان بردند عقب. ارتفاع را که گرفتند خيال همه راحت شد.
حسن باقري
*** منبع : برگرفته از سايت سربازان اسلام
*** منبع کلام شهدا:اسك دين