مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
دوشنبه 96/01/07
در ايامى كه اميرالمؤ منين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود، اغلب به سركشى بازارها مى رفت و گاهى به مردم تذكراتى مى داد.
روزى از بازار خرمافروشان گذر مى كرد، دختر بچه اى را ديد كه گريه مى كند، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد. او در جواب گفت: آقاى من يك درهم داد خرما بخرم، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند، حال آوردهام كه پس بدهم كاسب قبول نمى كند.
حضرت به كاسب فرمود: اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد، شما خرما را بگير و پولش را برگردان.
كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه على عليه السلام زد كه او را از جلوى دكانش رد كند.
كسانى كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند، چه مى كنى اين على بن ابيطالب عليه السلام است!!
كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فورا خرماى دختربچه را گرفت و پولش را داد.
سپس به حضرت عرض كرد: اى اميرالمؤ منين عليه السلام از من راضى باش و مرا ببخش.
حضرت فرمود: چيزى كه مرا از تو راضى مى كند اين است كه: روش خود را اصلاح كنى و رعايت اخلاق و ادب را بنمايى.
? منابع
داستانها و پندها ۱/۴۶
بحار الانوار، ۹/۵۱۹
دوشنبه 96/01/07
حسين بن علوان ميگويد:
داستاني را از همام بن حارث شنيدم كه ميگفت: از وهب بن مُنبّه شنيده است. آن را براي امام صادق عليه السلام نقل كردم.
حضرت عليه السلام فرمود: درست است. و داستان چنين بود:
شبي كه موسي عليه السلام در كوه طور مورد خطاب واقع شد، به هر درختي در كوه و هر سنگ و گياه كه نگاه ميكرد، ميديد كه ناطق به نام محمّدصلي الله عليه وآله وسلم و دوازده جانشين او هستند.
موسي عليه السلام عرض كرد: بارالها! تمام مخلوقات ناطق به نام محمّدصلي الله عليه وآله وسلم و جانشينان دوازده گانه او هستند. منزلت آنها نزد تو چه قدر است؟
خداوند مي فرمايد: اي پسر عمران! من آنان را قبل از به وجود آوردن انوار؛ خلق كرده و در خزانه قدس خود قرار دادم در حالي كه در بوستان مشيتم در نسيم روحاني جبروتم در گردش بودند، و ملكوت مرا از همه سو مشاهده مينمودند، تا اين كه مشيتم [به وجود خاكي آنها] تعلّق گيرد و قضا و قدرم جاري شود.
اي پسر عمران! آنها را نخستين آفرينش خود قرار دادم حتّي بهشت خود را به واسطه وجود آنها زينت دادم.
اي پسر عمران! متمسّك به آنها باش كه اينان خزانه دار علم من و جايگاه اسرار حكمت من، و معدن نور من هستند…
? منبع
بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۱۴۹
چهارشنبه 96/01/02
داستان کوتاه پند آموز
پدر همراه یک شیخ و بقیه همراهان براى شستن متوفى پسر جوانش حاضر شده بودند تا اینکه آن جوان را شسته و دفن کنند. آن شیخ که مسئول شستن متوفى بود دستور داد تا آنرا از لباسش مجرد کنند ولى عورتش را با پارچه اى بپوشانند تا اینکه شروع به شستنش کنند.
هنگام برداشتن لباس مرده، توجه آنها به دستمالی افتاد که دست راست مرده را پیچانده بود ولى هنگامى که سراغ برداشتن آن دستمال رفتند پدر متوفى بر سر آنها داد و فریاد زد و شرط کرد که براى شستن پسرش هیچکس حق ندارد که آن دستمال را بردارد.
شیخ مسئول درک کرد که یک رازى در آن دستمال نهفته هست ولى بهر حال براى شستن آن مرده بایست آن دستمال برداشته شود، پس در خفاء به همکارانش گفت که هنگام شستن آب زیادى را روى آن دستمال بریزید تا خودبخود از جایش کنده شود. پس او را شستند و آب زیادى را بر روى دست پیچیده شده ریختند و بمحض اینکه آن دستمال شل شد آنرا از جایش بر کند. پدر پس از اینکه دید آنها دستمال را برداشتند بر سر آنها پرخاش کرد و داد و فریاد کشید ولى پس از مدتى به گریه افتاد و به آنها گفت که حقیقت را براىیشان بازگو خواهد کرد تا درس عبرتى باشد براى دیگران.
او گفت که دیشب هنگامى که پسرم وارد خانه شد، من و مادرش که در حال شام خوردن بودیم به او تعارف کردیم که همراه ما بیاید و شام میل کند ولى با عصبانیت جواب داد که من میروم توى اتاقم و به نوکر خانه بگویید که غذایم را توى اتاقم بیاورد. سپس رفت توى اتاقش و در را قفل کرد. نوکر غذایش را آماده کرد و رفت که غذا را نزد او ببرد ولى هر چه در میزد کسى در را باز نمیکرد.
من و مادرش نگران شدیم و ما نیز هر چند در میزدیم او در را باز نمیکرد. بسیار نگران شدیم و فهمیدیم که حتما اتفاقى افتاده است، پس قفل در را شکستیم و وارد اتاقش شدیم، ولى منظره اى که دیدم مرا بسیار مبهوت کرد و اى کاش آنرا ندیده بودم !
پسر در حال تماشاى تلویزیون و در حالى که ریموت(کنترل) تلویزیون در دست داشت از دنیا رفته بود، ولى مصیبت بدتر از آن این بود که او در حال تماشاى فیلم مبتذل جان خود را از دست داده بود. من رفتم که ریموت را از دستش بردارم ولى هر چه سعى کردم نتوانستم تا اینکه فهمیدم اصلا ممکن نیست.
بنابراین تا آنجاییکه توانستم اطراف ریموت که خارج از کف دستش بود را بریدم ولى قسمتى از آن همانطور که الآن میبینید هنوز در دستش باقى است و نمیشود دستش را باز کرد و آنرا بیرون آورد.
سپس آنها پسر را شستند و با همان ریموت آن را دفن کردند!
✅«اللهم و فقنا لما تحب و ترضی و اجعل عواقب امورنا خیرا»؛ خداوندا! ما را به آنچه که خشنودی و دوستی تو در آن است موفق کن و سرانجام کارهای ما را خیرگردان.
____________________________________________
به نقل کانال رسمی آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
____________________________________________
جمعه 95/12/27
حدیث نامگذاری فرزند
قال امیرالمومنین(عليه السلام)وَ حَقُّ الوَلَدِ عَلَى الوالِدِ أن يُحَسِّنَ اِسمَهُ وَ يُحَسِّنَ اَدَبَهُ، و يُعَلِّمَهُ القُرآنَ؛
حقّ فرزند بر پدر ، آن است كه نام خوب بر او بگذارد و او را خوب تربيت كند و قرآن به او بياموزد .
____________________________________________
?نهج البلاغة(صبحی صالح) ص546 ، حكمت 399
____________________________________________
امام کاظم(عليه السّلام)فرمودند:سَمِعْتُ اَبَا الْحَسَنِ عليه السلام يَقُولُ: لايَدْخُلُ الْفَقْرُ بَيْتا فيهِ اسْمُ مُحَمَّدٍ اَوْ اَحْمَدَ اَوْ عَلِىٍّ اَوِالْحَسَنِ اَوِالْحُسَيْنِ اَوْ جَعْفَرٍ اَوْطالِبٍ اَوْ عَبْدِاللّه ِ اَوْ فاطِمَةَ مِنَ النِّساءِ؛
در خانه اى كه نام محمّد، احمد، على، حسن، حسين، جعفر، طالب، عبداللّه و فاطمه از زنان باشد، فقر وتنگدستى به آن خانه وارد نمى شود.
____________________________________________
?وسائل الشيعه،ج15،ص129
____________________________________________
?? داستانک
ابوهارون گوید: من در مدینه همنشین امام صادق علیه السلام بودم . چند روزی گذشت و نتوانستم به خدمت او حاضر شوم . پس از چندی که به خدمت او مشرف گشتم
فرمود: ای ابو هارون چند روزی بود که تو را نمی دیدم . عرض کردم : سبب آن این بود که پسری برایم متولد شده بود.
امام علیه السلام فرمود: خدا مبارک بگرداند چه نامی برای او انتخاب کردی ؟
عرض کردم : محمد
حضرت نام محمد را که شنید صورتش را نزدیک زمین برد و می گفت : محمد، محمد، محمد،
تا آنکه نزدیک بود صورتش به زمین برسد.
سپس فرمودند جانم و مادرم ، پدرم تمامی اهل زمین فدای رسول خدا صلی اللّه علیه و آله باد.
آنگاه فرمود: این پسر را دشنام نده و او رانزن و بااو بدی نکن و بدان که خانه ای نیست که در آن محمد باشد مگر آنکه آن خانه هر روز تطهیر وتقدس می شود.
____________________________________________
?? بحارالانوار ج17 ص 30
قصه های تربیتی چهارده معصوم (علیهم السلام) / محمد رضا اکبری
____________________________________________
سه شنبه 95/12/17
✨شخصی مسجدی ساخت. بهلول از او پرسید :
مسجد را برای رضای خدا ساختی یا اینکه بین مردم شناخته شوی؟
شخص پاسخ داد :
معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص شخص را بیازماید.
در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته است .
صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و میگفتن خدا خیرش بدهد
آن شخص طاقت نیاورد و فریاد سر داد ایهاالناس بهلول دروغ میگوید
این مسجد را من ساختم .
من از مال خود خرج کردم و شما او را دعای خیر میکنید!
بهلول خندید و پاسخ داد:
معامله تو باخلق بوده نه با خالق!
بیایید در زندگیمان با خدا معامله کنیم نه با چشم مردم.
سه شنبه 95/10/28
روزي حضرت سليمان(ع) در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي كرد. سليمان همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد. در همان لحظه قورباغه اي سرش را ازآب بيرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه درون آب رفت. سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد. ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بيرون آمد ولي دانه گندم را همراه خود نداشت.
✨سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي درون آن زندگي مي كند. خداوند آن را در آنجا آفريد. او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است، مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد. من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شوم. او در ميان آب شنا كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند و من از دهان او خارج مي شوم.
سليمان به مورچه گفت: وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي؟ مورچه گفت: آري. او مي گويد:
اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.۱
✨« و چون انسان را نعمت بخشيم روي برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبي بدو رسد دست به دعاي فراوان بردارد.»۲✨
۱- داستان انبیاء
۲-(سوره فصلت - آيه 51)
یکشنبه 95/09/28
خانه را عوض کرده بودیم و از محله ی قدیمی رفته بودیم
به اجبار مدرسه ام را هم عوض کردم
یک هفته ای از شروع کلاس ها گذشته بود که به مدرسه ی جدید رفتم.
آن روز ها سوم راهنمایی بودم
جو عجیبی داشت آن مدرسه
انگار که تمام دانش آموزانش هر دقیقه یک رد بول* را سر می کشیدند.
قبل از آمدن معلم می زدند و می رقصیدند و دعوا میکردند
این داستان ادامه داشت تا سه شنبه زنگ دوم
زنگ تفریح که تمام شد وقتی همه برگشته بودند سر کلاس ، دیدم هیچکس از جایش تکان نمی خورد
انگار که تمام بچه های پر انرژی و شَر کلاس مومیایی شده اند
هیچ صدایی نبود به جز صدای یک کفش
در کلاس باز شد ، برای اولین بار دیدم که تمام کلاس برای یک معلم ایستادند
چشم هایم خیره به کتاب علوم بود که همیشه عاشقش بودم
کمتر از یک ساعت درس داد و بعد یکیاز بچه ها را صدا کرد تا برگه ها را پخش کند
چه برگه ای؟ برگه ی امتحان
هیچکس جرات اعتراض نداشت
امتحان از درسی که همین چند دقیقه ی پیش یاد داده بود
امتحان که تمام شد نمره ها را بلند خواند ، تنها کسی بودم که بیست گرفته بودم و شاد بودم
در حال و هوای خودم بودم که گفت : «این نمره سطح شماست ، هر هفته امتحان داریم و به ازای هرنیم نمره که از نمره ی این امتحان کمتر بگیرید تنبیه می شوید »
یک سیم سیاه و سفید هم روی میزش بود
یخ زدم
در دلم گفتم این چه وقت بیست گرفتن بود احمق!
از قدیم تر ها عادت داشتم بهترین و بدترین روز مدرسه را انتخاب کنم
انشا ، علوم ، ورزش ، ندید می شد گفت بهترین روز هفته ست ولی اینطور نبود
من تا آخر آن سال دیگر هرگز علوم بیست نگرفتم از نیم نمره تا سه نمره کم گرفتم
دست هایم را بالا میگرفتم و سیم بهانگشت هایم می خورد
هر نیم نمره کمتر یک سیم
اگر از دیوار صدا در می آمد از من هم صدا در می آمد
درد داشت ولی درد اصلی وقتی بود که کسانی که پنج نمره از من کمتر گرفته بودند چون نمره ی اولیه ی کمتری داشتند سیم نمی خوردند ولی دست های من مشتری ثابت سیم معلم علوم بود
با نفرت تمام به چشم هایش خیره می شدم و تمام فحش های جهان از ذهنم عبور میکرد ولی با درد لبخند می زدم تا غرورم نشکند
روز آخر کلاس ها من را کنارکشید و گفت « توان تو بیست بود، من سیم رو می زدم تا هیچوقت از چیزی که توانایی ش رو داری دست نکشی ، تا به کمتر از حق و توانت راضی نشی »
امشب به این فکر میکنم که در این سال ها چقدر دستهایم به سیم خوردن احتیاج داشته ، به اینکه چه جاهایی به حقم نرسیدم و همه ی توانم رو نگذاشتم.
*معنی ردبول استراتوس در دانشنامه ویکی پدیا
یا ماموریتِ بسویِ لبهٔ فضا یک پروژه پرش فضایی از لایه استراتوسفر با مشارکتِ فلیکس باوم گارتنر چتربازِ اتریشی بود. این پرش در تاریخِ ۱۴ اکتبر ۲۰۱۲ در نیومکزیکو، ایالات متحده آمریکا با موفقیت انجام شد.
حسین_حائریان
دوشنبه 95/07/05
========================================= روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود…
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت…
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد.
آن مرد تعجب کرد وگفت :ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد : ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم…
پروردگارا……
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر ما عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم…..
چهارشنبه 95/06/31
=======================
=======================
روزي حضرت كاظم عليه السلام از در خانه (بشر حافي ) در بغداد مي گذشت كه صداي ساز و آواز و رقص را از آن خانه شنيد .
ناگاه كنيزي از آن خانه بيرون آمد و در دستش خاكروبه بود و بر كنار در خانه ريخت .
امام فرمود : اي كنيز صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟
عرض كرد : آزاد است .
فرمودند : راست گفتي اگر بنده بود از مولاي خود مي ترسيد .
كنيز چون برگشت (بشر حافي ) بر سر سفره شراب بود و پرسيد : چرا دير آمدي ؟ كنيز جريان ملاقات را با امام نقل كرد .
بشر حافي با پاي برهنه بيرون دويد و خدمت آن حضرت رسيد و عذر خواست و اظهار شرمندگي نمود و از كار خود توبه كرد .
… ازآن روز به بعد بشر پا برهنه میگشت، مردم می پرسیدند تو چرا این گونه می گردی و بشر جوا ب می داد: آخر من موقع دیدار یارم پا برهنه بودم می خواهم با این کار، تا همیشه به یاد آن روز باشم. (حافی یعنی پابرهنه )
جامع السعادات ، 2/235
=======================
=======================
سه شنبه 95/06/23
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
اختیار اشکهایش، دست خودش نیست.
به قدری گریه کرده که چشمانش سرخ شده.
هر بار که میخواهد حرف بزند، بغض به او اجازه نمیدهد.
سرانجام، بر اشک و بغض خود، غلبه میکند و حرفش را میزند.
بیست سالش بود.
پدر و مادرش در محلّه به آدمهایی فهیم معروف بودند.
پدرش، معتمد محلّ بود. مادرش هم اهل کمک کردن به این و آن.
خودش زمانی شاگرد اوّل مدرسه بوده و مُکبّر مسجد.
خانه بر خلاف ظاهرش، جای نفس کشیدن نبود.
نفسش به تنگ آمده بود از آب و هوای خانه.
پدر به خانه که میآمد، حوصلۀ حرف زدن با کسی را نداشت. چرا داشت؛ امّا با تلفن و با دوستانش.
مادر هم دائم دم در تکاپو و در حال باز کردن گِره از زندگی این و آن.
او هم خودش بود با تنهاییهایش.او بود و غصّۀ یک پدر بیحوصله و مادر گرفتار.
خواهرش هم به قدری کوچکتر از او بود که توان پُر کردن جای خالی پدر و مادر را نداشت.
خانه، پدر و مادر داشت؛ امّا مثل این که نداشت.
کسی از راه رسید. حفرۀ زندگیاش را دید و با زغالهای براوفرختهای که شبیه سنگهای درخشان بود، حفرۀ زندگیاش را پُر کرد.
او همیشه در حال آتش گرفتن بود و خودش را در میان نور میدید. راهی که در پیش گرفته بود، حالا او را رسانده بود به آخرِ خطّ زندگی.
او مدّتهاست شمارش معکوس را شروع کرده است.
تکیه داده بودم به دیوار ندامتگاهی که چند ماهی است میزبان اوست و در حالی حرفهایش را میشنیدم که حکمش صادر شده و او هنوز نگاهش به برق امیدی است که در گوشۀ دلش، سو سو میزند.
چه کار باید کرد؟ پدر و مادر مقتول، رضایت نمی دهند.
____________________________________________
اگر والدین باور می کردند که نپرداختن به امور تربیتی می تواند فرزند آنان را در مسیر انحرافات قرار دهد،انگیزه کافی برای پرداخت به مسائل تربیتی را پیدا می کردند.
استادعباسی_ولدی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨