✨الهی✨

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.

منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.

الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .

 

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

 

 

 

نمک و آب



روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.

استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»

شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»

پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»

پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.» 

اراده خیر خدا




و اگر خداوند اراده خیر درباره تو داشته باشد،
هیچ‌کس قادر نیست مانع فضل او گردد!

سوره یونس /آیه۱۰۷

نیکی به والدین


 روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت. چون به حمام رسیدند، پدر از پسر خود طلب آب نمود.

پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود، پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد.

پدر به مجرد دیدن کاسه و آب، اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت:

“با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم. چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم، همراه پدر به حمام عمومی رفتم. 

درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست. من، برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم.

امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم، پسری چون تو نصیبم شده که با بیحوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده برایم آب آورده، حالا در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود، خدا می داند و بس!

پ.ن: تو این فصل هوای پدرا خصوصا مادرها رو زیاد داشته باشید وضعیت جامعه سخت شده کمک حال باشیم.

منتظر


اسمم را گذاشته ام منتظر
اما زمانی که دفتر انتظارم را ورق می زنی می بینیفیس بوک را بیشتر از امامم می شناسم

 صبح ها پیام ها را چک می کنماما عهدم را نه!

ببین چه کرده اند با منخیر سرمان می گوییم بیا که منتظریم!

فدای غربتت مفرد مذکر غایب…

ببخش آقا…

نگاه به مشکلات

حضرت امام علی (علیه السلام) یکی از دندانهایشان درد گرفت…حضرت فرمودند:خدایا ! یک دندانم درد گرفته، یک ذره از استخوان درد گرفته است، حالا اگر همه استخوانهایم درد می گرفت چه می کردم ؟ 

یعنی گاهی سختیها را کنار سختی بدتری بگذاریم شیرین می شود؛ نگاه ما به مشکلات خیلی اثر دارد.

شما گاهی ماشینت به نرده می خورد، ناراحت و عصبانی می شوی حالت گرفته می شود، پایین میآیی دره را میبینی می گویی :

اه ،خدا پدرش را بیامرزد نرده را اینجا گذاشته است اول به نرده فحشی میدهیم اما وقتی دره را میبینیم به نردہ دعا می کنیم. 

استاد قرائتی

به روایت آه

راوی این داستان لبابه همسر حضرت عباس علیه السلام است.

وقتی همسرم عباس با لبخند از سخت گیری های مادرش در تربیت فرزندان می گفت و می گفت که مادرش نخستین مربی شمشیر زنی و تیراندازی او و برادرانش بوده نمی توانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بی نقض لطافت و زنانگی نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد . همواره صحبت های از این دست را روشی از جانب همسرم می دانستم که شاید می خواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد .

امروز دربازار مدینه با دو زن مسافر از قبیله بنی کلاب ملاقات کردم . وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیه(حضرت ام البنین) هستم با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل اولین سؤالشان مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد : 

هنوز هم شمشیر می بنده؟!

شمشیر ؟؟؟! نه!

پس برادرش درست می گفت که بعد از ازدواج تغییر کرده.

یعنی می گوئید مادر همسرم جنگیدن می داند ؟!

از حیرت ؛ سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذر خواهی از خنده بی اختیار و بی مقدمه شان ؛ روی مرا بوسید و گفت : شما دختران شهر چه قدر ساده اید ؟! قبیله ما ( بنی کلاب ) به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریبا تمام زنان قبیله نیز کما بیش با شمشیر زنی و تیراندازی و نیزه داری آشنایند اما فاطمه از نسل ملاعب الاسنه (به بازی گیرنده نیزه ها) است و خانواده اش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند.

فاطمه(حضرت ام البنین) در شمشیر زنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند . بعد در حالی که می خندید ادامه داد : هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت.

به خواستگاران جسور و نام آور سایر قبایل هم جواب رد می داد . وقتی ما و خانواده اش از او می پرسیدیم که چرا ازدواج نمی کنی ؟!

می گفت : مردی نمی بینم. اگر مردی به خواستگاری ام بیاید ازدواج می کنم . 

من که انگار افسانه ای شیرین می شنیدم گویی یکباره از یاد بردم که این بخش ناشنیده ای از زندگی مادر همسرم است لذا با بی تابی پرسیدم خب ؛ بگویید آخر چه شد ؟!

خب معلوم است آخرش چه شد . وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمومنین علی علیه السلام به خواستگاری فاطمه آمد ؛ او از فرط شادمانی و رضایت ؛ گریست و گفت : خدا را سپاس من به مرد راضی بودم ولی او مرد_مردان را نصیب من کرد.

بر گرفته از کتاب (ماه به روایت آه) به قلم ابوالفضل زرویی نصر آبادی

مادر







 جانم ام البنین …


نیستی زهرا ولی مانند زهرا مادری

خانه شیر خدا را خانه داره دیگری 




بعد زهرا بعد زینب از همه زنها سری

ای تمام مادران قربان تو نامادری




سالروز رحلت حضرت ام البنین ،زوجه الولی بر محبین حضرتش تسلیت باد.

الهی




یکی میگفت:
الهی گاهی نگاهیمن میگویم:الهی تو همیشه نگاهی

تویی کهبر همه چیز آگاهی

امیدوارم کهاز گناهان من بکاهی

ای کسی که در بلند ترین جایگاهی

مواظب باش...

استاد فاطمي نيا:يكي ازاولياءخدا قضيه اي نقل ميكرد:

شبي مشغول خواندن قرآن بودم تارسيدم به آيه ي

“إنّه يراكم هو وقبيله من حيث لا ترونهم" 

“هماناشيطان وبستگانش شما راميبينند ازجايي كه شماآنهارانميبينيد”

باخودگفتم معناي ظاهري آيه معلوم است كه بالاخره شيطان از جنّ است وجن درلغت به معناي پوشيده است؛ اما گويا معناي باطني آيه رامتوجه نميشوم !

درهمين افكار بودم كه عالَمي برايم پيش آمد وشيطان ظاهرشد وگفت: آمده ام باتوبحث كنم،پاشو بيا!

ديدم همين قدم اول بايدبااومخالفت كنم،گفتم نمي آيم، توبيا!شيطان باهمه تكبرش آمد!

يك ساعت بحث عالي فلسفه وكلام كرديم ودر آخر مغلوبش كردم وپيروز بحث شدم! 

به شيطان گفتم: با اين همه اسم ورسمت، مغلوب شدي!

شيطان خنده اي كردوگفت: آقا سيد! فقط خواستم يك ساعت ازعمرت را تلف كنم!

آن صحنه تمام شد! معناي آيه را فهميدم؛ يعني شيطان به هركس از يك جا ضربه ميزند !

قلبت آرام

 قلبت را آرام کن…..یک وقتهایی بنشین و خلوت کن با تمام سکوت هایت…

نگاه کن به اطرافت…

به خوشبختى هایت…

به کسانی که میدانی دوستت دارند…

به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…

و به خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…

گاهی یک جای دنج انتخاب کن…

گاهی یک جای شلوغ…

آرامش را در هر دو پیدا کن…

هم درکنار شلوغی آدم ها…

هم درکنار پنجره ای چوبی و تنها…

دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…

باران را بی چتر بشناس…

خوشحالی را فریاد بزن…