مهنــا
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
تعریف زنـدگی در یک کلمه:زنـدگی آفرینش است.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
بار خدایا ! تاکی میان من و تو ، منی و مائی بود.
منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم.
الهی ، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم ، کمتر از همه ام .
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
سه شنبه 96/06/21
حاج اسماعيل دولابى:
تعليم روح
براى تعليم كودك ابتدا مادر به او مى گويد بگو مامان جون، بگو بابا جون و همين طور با او كار مى كند.بعد از گذشت يك سال، ديگر بچّه نمى گذارد به كارَت برسى، مرتب مى گويد مامان جون، بابا جون. در حقيقت آنچه را تعليم گرفته است پس مى دهد.
?روح انسانى هم مثل كودك است. چند كلمه از كلمات پيامبر صلي الله عليه و آله و ائمّه عليهم السّلام را به او ياد بده تا نطق او باز شود. نطقش كه باز شد با شما حرف مى زند و شما را رها نمى كند.در حين كار مى گويد على جان، على جان. وقتى گرسنه شد مى گويد بگو يا رازق! از درون به شما ياد مى دهد. شما ابتدا نطق اورا باز كرديد حالا او ول كن نيست. در قبر و قيامت هم اين چنين است.
?روح انسان حكم بچّه را دارد. خيلى زود ياد مى گيرد. در نماز و جاى خلوت با توجّه به او بده تا قشنگ تحويل بگيرد. وقتى تحويل گرفت، اگر مشغول دنيا باشى نمى گذارد غافل بمانى؛ به كلّى انسان را از افكار و خيالات ديگر به طرف خود مى كشاند. در عين حال كه مشغول كار دنيا هستى، تو را ياد خدا و ائمّه عليهم السّلام نگاه مى دارد. در قبر هم چنين است، آنجا كه خلوت هم هست.
سه شنبه 96/06/21
حضرت آيت الله جوادي آملي
اين كه قرآن مى فرمايد: «وَكانَ عَرشُهُ عَلَى الْماء»1
عرش الهی بر آب واقع شده، چه معنايى دارد؟
آب مفهومى جامع است و مصاديق بسيار دارد.
علم هم يكى از مصاديق آب است.
علم در حقيقت آب زندگانى است و عالم براى هميشه زنده است:
«اَلعُلماءُ باقُونَ كَما بَقِىَ الدَّهْر»2
منظور از اين علم، علم تدبير و فرمانروايى است.
در آيه اى كه فرمود: «وَكانَ عَرشُهُ عَلَى الْماء»3
يا «ثُمَّ استَوى عَلَى الْعَرش»4
آب زندگانى و آب حيات كه علم و قدرت الهی است، زير بناى تمام مسائل عالم است نه آب ظاهرى؛
زيرا آب ظاهرى مانند خاك و هوا بعدا پديد آمده است.
آب ظاهرى حقيقتى دارد كه كه عرش بر آن استوار است؛ چنان كه آتش و هوا و خاك هم روى آب است.
بنابراين، آبى كه عرش بر آن استوار است شى ءِ مادى نيست و مى تواند يك حقيقت معنوى باشد.
1. سوره هود11: آيه 7.
2. يَا كُمَيْلُ هَلَكَ خُزَّانُ الْأَمْوَالِ وَ هُمْ أَحْيَاءٌ وَ الْعُلَمَاءُ بَاقُونَ مَا بَقِيَ الدَّهْرُ أَعْيَانُهُمْ مَفْقُودَةٌ وَ أَمْثَالُهُمْ فِي الْقُلُوبِ مَوْجُودَةٌ؛ بحارالأنوار، ج 1، ص 187.
3. سوره هود11: آيه 7.
4. سوره اعراف7: آيه 54.
منبع : هدانا برگرفته ازپرسش ها و پاسخ ها
سه شنبه 96/06/21
حضرت آیت الله جوادی آملی
امام_علي(عليهالسلام) درباره نقش شيطان در ايجاد بحران هويت بشر ميفرمايد:
?منحرفان، شيطان را معيار كار خود گرفتند و شيطان نيز آنها را دام خود قرار داد و در دلهاي آنان تخم گذاشت و جوجه هاي خود را در دامانشان پرورش داد؛ با چشمهاي آنان نگريست و با زبانهاي آنان سخن گفت، پس با ياري آنها بر مركب گمراهي سوار شد و كردارهاي زشت را در نظرشان زيبا جلوه داد. [1]
?به فرموده امام_صادق(عليهالسلام) عقل و قلب آدمي، اصل اوست: «أصل الإنسان لبّه»[2]
بنابراين شيطان با نفوذ به نهانخانه وجود انسان كه مركز هويت سازي اوست، مي كوشد گوهر اصلي او را تخليه كند و ديگري را به جاي او بنشاند.
شيطان سلسله مراتب را رعايت ميكند:
- ابتدا انسان را به ? مكروهات
-و سپس به گناهان كوچك مبتلا ميكند
-و پس از آن او را به گناهان بزرگ معتاد ميكند،
-در نتيجه معاذ الله او دين را تكذيب ميكند.
شيطان وقتي به درون بشر راه مييابد، براي
بذرافشاني فساد زمينه ميسازد:
▫️حقايق و معارف را نابود ميكند
▫️و سپس تخمهاي فساد را در آن ميكارد
▫️و آنها را آبياري ميكند تا سبز شود؛
▫️ آنگاه كمكم در اينها لانه ميكند
▫️و در لانه تخم ميگذارد و تخمهاي خود را به جوجه تبديل ميكند و زماني كه اين جوجه ها بزرگ شدند، برخي شئون علمي و انديشه بشر و بعضي شئون عملي و انگيزشي او را تسخير ميكند، تا به جاي او ببينند، بشنوند و سخن بگويند و اين شخص بيچاره خيال ميكند كه خود اوست كه سخن ميگويد، ميبيند و ميشنود.
?[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 7
?[2] ـ الامالي [صدوق]، ص 199؛ بحار الأنوار، ج 1، ص 82.
کتاب تفسیر انسان به انسان ص360
دوشنبه 96/06/20
خطرناڪ تر از عقرب،
عقربه های ساعتی است ڪه بی یاد «خدا» بگذرد …
و هر کس از یاد خدای خود دوری کند
خداوند به عذابی بسیار سخت معذّبش میگرداند.
دوشنبه 96/06/20
امام كاظم عليه السلام مي فرمايند:
اى هشام! … در خلوت خويش از خداوند حيا كنيد همان گونه كه در آشكار خود از مردم حيا مى كنيد.
[تحف العقول صفحه: 717]
داستانك:
سيد محمد اشرف علوي مينويسد:
« در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون ميآورد و روي سندان ميگذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نميكرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست. ازاينرو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم:
«تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.»
مرد آهنگر كه سخن مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آنگونه نيستم كه تو گمان كرده اي.»گفتم: «اي برادر! اين كاري كه تو ميكني، جز از مردمان صالح سر نميزند.»
گفت: « گوش كن تا داستان عجيبي را دراينباره براي تو شرح دهم.
روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟»
من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانه ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.»
زن رفت. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت: «نياز و تنگدستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد.»
من برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم،
گفت: «اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشته ام و بدينجا آمدهام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت كرده اي.»
من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.
زن گفت: «چرا چنين ميكني؟»
گفتم: «از ترس مردم.»
زن گفت: «پس چرا از خداي مردم نميترسي؟»
گفتم: «خداوند، آمرزنده و مهربان است.»
اين سخن را گفتم و به طرف او رفتم.ديدم كه وي چون شاخه بيدي ميلرزد و سيلاب اشك بر رخسارش روان است.
به او گفتم: «از چه وحشت داري و چرا اينگونه ميلرزي؟ »
زن گفت: «از ترس خداي عزوجل.»
سپس ادامه داد: «اي مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت ميكنم كه خداوند تو را در دنيا و آخرت به آتش نسوزاند.»
من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم
و گفتم: «اي زن! اين اموال را بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم.»
زن برخاست و رفت. اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت دهد.»
پرسيدم: شما كيستيد؟
فرمود: «من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.»
پرسيدم: «آن زن از كدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذريه و نسل رسول خدا (صلّی الله عليه و آله و سلّم).»
من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد …
سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش دنيا مرا نميسوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند.
[منبع:فضائل السادات، ص 240 و 241 و کتاب «گناه گریزی» سیدحسین اسحاقی]
دوشنبه 96/06/20
انواع هوش انسان و کاربرد آن در زندگی روزمره:
▪️هوش منطقی(IQ):
همان هوش عقلی یا هوش ریاضی است که در مدارس، ما را با آن میسنجیدند. اما انسانهایی را میتوانیم مثال بزنیم که در دانشگاه معدل بالایی داشتند، اما در زندگی خانوادگی یا کاری شکست خوردند. پس هوش عقلی لازم است، اما کافی نیست.
▪️هوش هیجانی(EQ):
به معنای توانایی مدیریت کردن هیجانات خود و دیگران.بعنوان مثال در اداره ای هستید کارمند با ارباب رجوع مشغول دعواست.بعد از دعوا نوبت به شما میرسد آن کارمند با لحنی عصبانی به شما میگوید کارتون چیه . این کارمند هوش هیجانی پایینی دارد.هوش هیجانی با تمرین و تکرار قابلیت ارتقا دارد.
▪️هوش سیاسی(PQ):
هوش سیاسی که بهتر است آن را به هوش تدبیری ترجمه کنیم، و معنا و مفهوم آن این است که بدانیم در مقابل هر فرد بهترین نوع رفتار چه باید باشد. تشخیص تفاوت میان افراد و بهکارگیری بهترین شیوهی عملکرد برای نزدیک شدن به آنها، هوش تدبیری یعنی هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.
▪️هوش تدبیری:
یعنی اینکه خودم را با سواد مخاطب هدف هماهنگ کنم و از بهکار بردن سؤالات و عبارات نابجا خودداری کنم. هوش تدبیری توان درک طرف مقابل را در ما افزایش میدهد. هوش تدبیری همان کیاست داشتن در کار است. به ما یاد میدهد که با مردم بحث نکنیم، یاد میدهد که در بازار رفتهایم تا معامله کنیم نه مقابله. و اینکه درک فرهنگها و خردهفرهنگها را داشته باشیم.
▪️هوش جسمانی یا فیزیکی(PQ):
به ما میگوید که برای موفقیت در کار، و نزد مردم میبایست روح شاداب و مغزی پویا داشته باشیم و این مهم مهیا نمیشود مگر اینکه جسم سالم داشته باشیم. هوش جسمی به ما میگوید که عقل سالم در بدن سالم قرار دارد، پس مراقبتکنندهی ورزش و سلامتی خود باشیم.
▪️هوش معنوی(SQ):
نهایتاً هوش معنوی به انسان بودن ما، صداقت داشتن ما و سالم بودن اخلاق ما میپردازد. هوش معنوی یعنی خودمان را نانوایی فرض کنیم که قرار نیست نان سوخته دست مردم بدهیم.
▪️هوش مدیریتی(MQ):
به ما یادآور میشود برای موفقیت در زندگی شخصی و کسب و کار باید بتوانیم بر خودمان مدیریت قوی داشته باشیم و به عبارتی روی خودمان که ارزشمندترین داراییمان است سرمایهگذاری کنیم، و برای این مهم، 5 هوش را با نگاه جامعیتنگری بهکار گیریم.
➖➖➖➖➖➖➖➖
دوشنبه 96/06/20
صداى ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزديك آن خانه میگذشت، مى توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟
بساط عشرت و ميگسارى پهن بود و جام «مى» بود كه پياپى نوشيده مى شد.
كنيزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبه ها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود تا آنها را در كنارى بريزد.
در همين لحظه مردى كه آثار عبادت زياد از چهرهاش نمايان بود و پيشانیش از سجده هاى طولانى حكايت مى كرد از آنجا مى گذشت، از آن كنيزك پرسيد:
«صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟».
- آزاد.
- معلوم است كه آزاد است. اگر بنده مى بود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را مى داشت و اين بساط را پهن نمى كرد.
ردوبدل شدن اين سخنان بين كنيزك و آن مرد موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند. هنگامى كه به خانه برگشت اربابش پرسيد:
«چرا اين قدر ديگر آمدى؟».
كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت: «مردى با چنين وضع و هيئت مى گذشت و چنان پرسشى كرد و من چنين پاسخى دادم.»
شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده مى بود از صاحب اختيار خود پروا مى كرد) مثل تير بر قلبش نشست.
بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشيدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت.
دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نبود رساند.
به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد.
او كه تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزى» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافى» يعنى «پابرهنه» يافت و به «بشر حافى» معروف و مشهور گشت.
تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند، ديگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عياشان بود، از آن به بعد در سلك مردان پرهيزكار و خداپرست درآمد.
?مجموعه آثاراستادشهيدمطهرى (داستان راستان)جلد 18 صفحه 286
دوشنبه 96/06/20
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْأَمِينِ الْمُؤْتَمَنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ الْبَرِّ الْوَفِيِّ الطَّاهِرِ الزَّكِيِّ النُّورِ الْمُبِينِ [الْمُنِيرِ] الْمُجْتَهِدِ الْمُحْتَسِبِ الصَّابِرِ عَلَى الْأَذَى فِيكَ اللَّهُمَّ وَ كَمَا بَلَّغَ عَنْ آبَائِهِ مَا اسْتُودِعَ مِنْ أَمْرِكَ وَ نَهْيِكَ وَ حَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ وَ كَابَدَ أَهْلَ الْعِزَّةِ وَ الشِّدَّةِ فِيمَا كَانَ يَلْقَى مِنْ جُهَّالِ قَوْمِهِ رَبِّ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ وَ أَكْمَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِمَّنْ أَطَاعَكَ وَ نَصَحَ لِعِبَادِكَ إِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ .
خدايا درود فرست بر امين مورد اعتماد، موسى بن جعفر، نيكوكار وفادار، پاك و پاكيزه، نور آشكار تلاش كننده، و عمل كننده، براى خدا، شكيبا بر آزار در راه تو.
خدايا چنان كه از سوى پدرانش، آنچه از امر و نهى تو، به او سپرده شده بود، به مردم رساند، و بندگانت را به راه روشن واداشت، و از اهل تكبّر و سرسختى، در امورى كه از نادانان ملّت خود میديد، متحملّ زحمت و مصيبت شد، پس بر او درود فرست، برترين و كاملترين درودى كه بر يكى از فرمانبران و خيرخواهان بندگانت فرستادى، به درستی كه تو آمرزنده و مهربانى.
دوشنبه 96/06/20
**********************************************
بر امام منتظر بادا مبارک این ولادت
تهنیت بر شیعیان حضرتش از این ولادت
رسید شادى شیعیان به عرش اعلى
چونکه شد نور رخ موسوى هویدا
ولادت امام کاظم علیه السلام مبارک
**********************************************
امام موسی کاظم علیه السلام: يا هِشامُ، إنَّ العُقَلاءَ تَرَكوا فُضولَ الدُّنيا فكَيفَ الذُّنوبُ، و تَركُ الدُّنيا مِن الفَضلِ، و تَركُ الذُّنوبِ مِن الفَرضِ؛
اى هشام! خردمندان، زيادىِ دنيا را هم وا گذاشتند چه رسد به گناهان، در حالى كه رها كردن دنيا فضيلت است و رها كردن گناه واجب.
? الكافی: ج1، ص17، ح12
امام موسی کاظم علیه السلام: بازیگوشی پسر در دوران کودکی پسندیده است، برای این که در بزرگسالی بردبار شود.
? میزان الحکمه، ج۶، ص ۲۵۷
یکشنبه 96/06/19
عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر.
به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد!!!
ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاج عباسقلی است. در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است.
عباسقلی خان یکسره به حجرهی من آمد و بقیه دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.
دلم در سینه بدجوری میزد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم میلرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتابهای دیگر دراز کرد…
ببخشید، نام این کتاب چیست؟
– بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…! این یکی چیست؟ حلیه المتقین و این یکی؟! …
لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشمهایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم… خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟
بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب میشدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماسآمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشمهایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابهلای پلکهایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و هیچگاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است…
اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگیاش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»
ستارالعیوب یکی از نامهای احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیتیافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خانم که باعث تغییر و تحول سازندهام شد.
? «اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته استاد جلال رفیع انتشارات اطلاعات صفحه ۳۳۲