موضوع: "دلتنگی"

پیاده روی اربعین

التماس دعا میگیم به اون کسایی که یواش یواش دارن ساکشونو جمع میکنن 

تا پیاده برن دست بوس آقا

سلام عاشق

التماس دعا، ما رو هم فراموش نکنید…

یه زمانی کسی میرفت کربلا خیلی تو چشم بود

ولی الان کسایی که جاموندن بیشتر تو چشمن

یا اباعبدالله(علیه السلام)….

پایم که جامانده….

دلم را میفرستم به زیارت ارباب…

انگار که قسمت نیست….

چشمانم کربلایی شوند….

امسال هم دلم راهی کربلا میشود….

در آن زمین که پناه تمام عالم بود

فقط برای من روسیاه جا کم بود؟؟؟

🌸 هان ای کسانی که به زیارت مولایمان شرفیاب می شوید:

از قول جاماندگان اربعین به مولایمان بگویید:

ای آقایی که قوانین عبور را در مرزها به هم میزنی

و قانون عاشقی را حاکم میکنی !

کنار‌ پل صراط منتظر

کرمت می مانیم

تا بیایی قوانین عبور

را کنار بزنی و عاشقانت را

بی حساب عبور بدهی…

صلی الله علی روحک یا اباعبدالله الحسین و رحمه الله و برکاته

از همه دوستانی که زائر کربلا هستن التماس دعا داریم 

دلتنگی

دلتنگی اتفاق عجیبی ست

گویی که خواهی مرد ولی نمی میری

دوری از معشوق

دلخوشم با تو  اگر از دور صحبت می کنم

با سلامــی هر کجا باشم زیارت می کنم

 

دوستانم را به پابوسی که دعوت می کنی

راستش بسیار احساس حقارت می کنم

 

خوب یا بد هر چه باشد عیب دلتنگی ست این

من به هر کس می رود مشهد حسادت می کنم..!

 

آنقدر فکر کبوترهات هستم روز و شب

هر کجا گندم ببینم باز قیمت می کنم

 

بیش از این ها دوستت دارم، به هر کس اسم او

مثل اسم تو “رضا” باشد محبت می کنم

 

دوری از معشوق کار عاشق بیچاره نیست

روزی آخر به خراسان تو هجرت می کنم..

                

امیر تیموری

خاموش

با اینکه خاموشم ولی دنیایی از حرفم 

فریادم از پشت سکوت واژه‌ها پیداست

مریم شعله‌پاش

گریه کن

بغض خود را بشکن و بی هر بهانه گریه کن

شرم را گاهی رها کن! عاشقانه گریه کن!

خوب می دانم دلت از دست خیلی ها پر است

پس خروشان شو! شبیه رودخانه گریه کن

هرچه را در سینه ات سنگین شده آزاد کن

من خودم سنگ صبورت! بی کرانه گریه کن

گریه گاهت هستم و در شکل های مختلف 

می کشم ناز تو را! پس نازدانه گریه کن

اشک بعد از هر خرابی مژده ی آبادی است

تا دلت لبریز باشد از جوانه گریه کن

رشته کوهی از هزاران شانه هستم پیش تو

این منِ مشتاق را شانه به شانه گریه کن

با نوازش های من آرام خواهی شد! بیا

شعر می خوانم تو هم در این میانه گریه کن 

محمد فرخ طلب فومنی

از مجموعه غزل طُرّه های باد

جمعه دلتنگی

جمعه یعنی گوشه دنجی بشینی، بی ریا…

سنگهایت را مرتب با خدایت  وا کنی…

هاتف حضرتی

آن کس که دوست داری

و آن کسی را که دوست داری،

نصف دیگر تو نیست!

او تویی، اما جایی دیگر

 جبران خلیل جبران

دمی زحاجت ما نمی کنی غفلت

شخصی می گفت:

من یک شب بعد از خواندن فاتحه برای شهدا واموات به مسجد مقدس جمکران می رفتم که دیدم دیر وقت شده و تردد ماشین برای جمکران کم شده است،

به هر ماشینی میگفتم یا پر بود یا جمکران نمی رفت.

خسته شدم گفتم برگردم و به منزل بروم.

یک ماشین آمد گفتم توکلت علی الله، به راننده گفتم جمکران، گفت بفرمایید.

تا نشستم مسافرین دیگر اعتراض کردند و گفتند که ما جمکران نمی رویم؟

راننده به من گفت ابتدا مسافرین را می رسانم سپس شما را به جمکران می برم.

بعد از رساندن آنها به مقصد، به سمت جمکران رفتیم.

گفتم چرا مرا به جمکران می رسانید با اینکه جمکران در مسیر شما نبود؟

گفت:کسی بگوید جمکران، زانوهای من می لرزد و نمی توانم او را نبرم.

مسجد جمکران حکایتی بین من و آقا دارد.

گفتم پس لطفی کن ما که همدیگر را نمی شناسیم و بعد از رسیدن هم، از همدیگر جدا می شویم، پس حکایت را تعریف کن.

گفت:شبی ساعت دوازده ، خسته از سرکار به سمت منزل می رفتم،

هوا پاییزی و سوز و سرما بود که دیدم یک خانم و آقا به همراه دو بچه کنار جاده ایستاده اند.

از کنار آنها که رد شدم، گفتند جمکران.

گفتم من خسته ام و نمی برم.

مقداری رفتم و بعد فکر کردم، نکند خدا وظیفه ای بر گردن من نهاده و لطف امام زمان(عج) باشد که آنها را برسانم.

با وجود کم میلی آنها را به جمکران رسانده و به خانه برگشتم.

به بچه هایم گفتم که من امروز آنقدر خسته ام و دیر وقت شده که احتمالا بخوابم و نماز صبح ام قضا بشود، نماز صبح من را بیدار کنید.

ده دقیقه بود که دراز کشیده بودم و تازه خوابم می برد که صدایی به من گفت خوابیدی؟ بلند شو.

بلند شدم گفتم: کسی من را صدا زد؟

به خودم گفتم بخواب، خسته ای، هزیان می گویی!!

دوباره دراز کشیدم نزدیک بود که بخوابم، صدایی دوباره گفت: باز خوابیدی؟

با صاحب صدا صحبت کردم، گفتم چرا نخوابم؟

گفت:برو جمکران.

گفتم تازه جمکران بودم برای چه بروم؟

گفت:آن خانواده گریه میکنند و نگران هستند.

گفتم به من چه؟

گفت:کیف پولشان در ماشینت جا مانده، برو و آنرا تحویل بده.

به خودم گفتم ماشین را نگاه کنم، ببینیم اگر خواب می بینم و توهم است، برگردم بخوابم.

در ماشین را باز کردم دیدم که کیفی در صندلی عقب است.

آنرا باز کردم، دیدم که داخل آن چند میلیون پول وجود دارد.

سوار ماشین شدم و رفتم جمکران.

دیدم دم درب یکی از ورودی ها همان زن با دو بچه اش نشسته و در حال گریه کردن هستند.

گفتم:خواهر چرا گریه میکنی؟

گفت:برادر من، شما که نمی توانی کاری بکنی، چرا سوال می کنی؟

گفتم:شوهرتان کجاست؟

گفت:چرا سوال میکنی؟

گفتم:من همان راننده ای هستم که شما را به مسجد جمکران آوردم، گمشده نداری؟

گفت:شوهرم در مسجد متوسل به امام زمان(عج) شده است.

گفتم بلند شو، داخل مسجد برویم.

به یکی از خدام اسم شوهرش را گفتیم تا صدایش کند، آن مرد با صورت و چشمانی سرخ آمد و شروع به فریاد زد که چرا نمی گذاری به توسلم برسم چرا نمی گذاری به بدبختیم برسم و…؟

زن گفت:این آقا آمده و گفته که مشکلتان را حل میکنم.

گفت شما کی باشید؟

کیف را در آوردم و به او دادم.

مرد کیف را گرفت و درب آنرا با خوشحالی باز کرد و گفت چرا این را آوردی؟

گفتم آقا به من گفت که بیایم.

چهره ها بارانی شد و به زانو افتادند و گفتند یعنی امام زمان(عج) ما را دیده؟

گفتم این جمله برای خود آقا امام زمان (عج) است که می فرمایند:

«إِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، و لاناسینَ لِذِکْرِکُمْ»

دمی زحاجت ما نمی کنی غفلت

که این سجیه به جز در شما نمی بینم.

ز بس که گرد معصیت نشسته بر چشمانم

تو در کنار منی و تو را نمی بینم.

مرد گفت: ما با این پول می خواستیم خانه بخریم و گفتیم اول به جمکران بیاییم و آنرا تبرک کنیم که این اتفاق برایمان افتاد.

 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود

درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود           

 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفرج

ان شاالله،

قلب مبارک حضرت مهدی (روحی فداه و عجل الله تعالی فرجه الشریف) از اعمال همه ما راضی باشد.

ملتمس دعای فرج

قبرستان بقیع

 "قبرستان بقيع” ، گنجينه‌ دار فريادی است که قرن‌ ها ، ارباب جور آن را در سينه‌ی ما “محبوس” کرده‌ اند.

حکايت بقيع، “حکايت” غربت است، 

غربت‌اسلام و با که‌بايد اين‌ راز را باز گفت ، که اسلام در شهر مدينة النبی از همه‌جا غریب تر است.

ای چشم، خون ببار تا حجاب از تو بردارند، و ببينی که اين خاک گنجينه‌دار “نور” است و مدفن عشق

اينجا “بقعه‌” ای است از بِقاع بهشت و آن ” نفخه‌” ای که در بهشت، روح می‌دمد،

 از سينه اين “خاک” برمی‌ آيد. چرا که اينجا مدفن کليدداران بهشت است

دلتنگی

ای دل، من اگر راز نگهدارِ تو بودم

اين چشمه‌ی خشكيده نمی‌ کرد تراوش..

فاضل نظری