موضوع: "داستان"

خسیس دست بده ندارد

روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند.

یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم.

مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را نداد!

شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت.

ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، خود را به لب رودخانه رساند و به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم…

مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد!!

مردم در شگفت شدند و گفتند: ملا معجزه کردی این مرد دستش را به هیچ کس نمی داد…

ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید!

او دست بده ندارد، دست بگیر دارد..!

اگر بگویی دستم را بگیر می گیرد؛ اما اگر بگویی دستت را بده نمی دهد!

تهیدست از برخی نعمت های دنیا و خسیس از همه نعمات دنیا بی بهره می ماند.

«راهی به سوی بهشت»

َ

در آمستردام امام جماعت مسجدی هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که ده سال سن داشت به یکی از محله ها می رفتند و کارت هایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت » درمیان مردم غیر مسلمان پخش می کردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند.

در یکی از روزهای جمعه هواخیلی سرد و بارانی بود، پسر لباسهای گرمی پوشید تا سرما را احساس نکند، و گفت: پدرجان من آماده ام !َ
پدر پرسید: آماده برای چه چیزی ؟
پسرگفت: برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته ها را پخش کنیم

پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست امروز ممکن نیست.
پسر با اصرار از او خواست که بروند و گفت : مردم در بیرون به طرف آتش می شتابند.

پدر گفت: من در این سرما نمی توانم بیرون بروم‌ .
پسر گفت: پس اجازه دهید من بروم‌ و کارتها را پخش کنم؟

بعد از کمی، بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد و پسر از او تشکر کرد.
و پسر با اینکه فقط ده سالش بود در آن خیابان ها تنها کسی بود که در آن هوای سرد در بیرون بود

او درِ همه خانه ها را میزد و کارت رابه مردم میداد.
بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران فقط یک کارت باقی مانده بود ومی گشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد ولی کسی را نیافت،
نگاهش به خانه روبرو افتاد و رفت که کارت رابه اهل آن خانواده بدهد

زنگ آن خانه را به صدا در آورد ولی جواب نشنید دوباره زنگ رابه صدا درآورد و چند باردیگر هم‌ تکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت: پسرم چه می خواهی در این باران ؟ کاری هست که برایت انجام دهم ؟

پسر با چشمانی پرامید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت :
ببخشید باعث اذیت شما شدم فقط می خواستم بگویم که خداشما را واقعا دوست دارد و به شما توجه عنایت کرده ومن آمده ام آخرین کارت که مانده رابه شمابدهم کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است و غرض از خلق انسان و همه چیز این است که رضای او بدست آید ….

سپس کارت را به او داد و رفت

بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه، پیرزن ایستاد و گفت:
هیچ کدام از شما ها مرا نمی شناسید و من هرگز قبلا به اینجا نیامده ام و تا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و فکرش راهم نمی کردم که مسلمان شوم
ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مراترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعه گذشته در حالیکه باران می بارید و هوا خیلی سرد بود می خواستم که خودم را بکشم، چون هیچ امید و آرزویی در دنیا نداشتم

… برای همین یک چهار پایه آوردم و طناب را از سقف آویزان کردم و آن را درگردن انداختم سپس آنرا در گردنم محکم کردم تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرور‌ می کردم‌ و با خود کلنجار می رفتم که دیگر بپرم وخود را خلاص‌ کنم !!! ..

که ناگهان زنگ به صدادر آمد
من هم که منتظر کسی نبودم کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند ولی دوباره تکرار شد
و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد
اینبار با شدت در را کوبید و زنگ راهم میزد
بار دیگر گفتم که کیست ؟!!!

به ناچار طناب را از گردنم‌ باز کردم و رفتم تا بدانم کیست که اینگونه با اصرار در را میکوبد

وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که با اشتیاق و لبخند به من نگاه می کند چهره ای که تابحال آنرا ندیده بودم ! و حتی توصیفش برایم مشکل است
کلمات قشنگی که بر زبانش آورد، قلبم را که مرده بود بار دیگر به زندگی برگرداند و با صدایی قشنگ گفت:
خانم؛ آمده ام که به شما بگویم که خدا شما را دوست دارد و به تو عنایت کرده وسپس کارتی را بدستم داد! کارتی که روی آن نوشته بود راهی به سوی بهشت !

پس در رابستم و چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم …
سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز راکنار گذاشتم …

چون‌ من دیگر به آنها نیاز نداشتم و من پروردگار حقیقی و محبت واقعی راپیدا کردم …

اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود بنابراین آمدم اینجا تابگویم : الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که در وقت مناسب سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت ! َ

چشمان نماز گزاران‌ پر از اشک شد و همه باهم تکبیر گفتند… الله اکبر… الله اکبر..
.
امام که پدر آن پسر بود از منبر پایین آمد و پسرش را که در صف اول نماز گذاران بود ، با گریه ای که نمی توانست جلوی آنرا بگیرد درآغوش می فشرد …
نمیتوان به چنین پسری افتخار نکرد …

اینجا این سوال مطرح می شود که ما برای دعوت در راه خدا چه کرده ایم؟

آیا این وسایل پیام رسانی که در اختیار داریم را در مسیر دعوت به سوی خداوند به کار گرفته ایم ، یا خیر ؟!؟…
جواب این سوال را به خودتان واگذار می کنم…

شناخت

زنگوله ای برگردن

می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه می‌تاخته، بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده و آخر ر‌هایش می‌کرده.!

تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست، البته که روباه بسیار دَویده، وحشت کرده، اما زنده ا‌ست؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش. می‌ماند آن زنگوله!

از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا می‌کند!

دیگر نمی‌تواند شکار کند، چون صدای زنگوله، شکار را فراری می‌دهد، بنابراین «گرسنه» می‌ماند.

صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند، از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌ را از او می‌گیرد.

این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. فکر و خیال رهایش نمی‌کند!

زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند، بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد، آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله!

راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم؟

وقتی کار میکنیم، در فکر این هستیم که اگر چنین و چنان شود، اگر دلار بالا یا پائین رود، اگر فلان مصوبه تصویب بشود یا نشود، و … چه میشود یا نمیشود.

فکر میکنیم اگر بتوانم فلان برنامه را بنویسم، یا فلان استارتاپ را به کار اندازم یا فلان کنم یا نکنم، چه میشود یا نمیشود.

به جای اینکه این اگر و اماها را در ذهنمان دائماً تکرار (یا ببخشید نشخوار) کنیم، نمیرویم همان کار را انجام دهیم. باید فکر کنیم، باید تحلیل کنیم، باید محیط را بسنجیم، اما باید کاری هم بکنیم. واقعیت این است که آن قدر این زنگوله هایمان صدا میدهند که هیچ کاری نمتوانیم بکنیم و روزی میرسد که اسیر افسردگی و بی عملی میشویم و اما عمر است که میگذرد.

زنگوله های خود را بشناسیم.

داستانک

دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: 

به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام، حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر، چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.

دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.

قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.

پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم، سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت:

به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.!

قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟

او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.

قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت.

 در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد.

قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است، به طلبکار گفت:

بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.

تو هم مثل من عاجزی




روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .
سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ….

پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟

و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .

آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .

ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ضایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود

سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاجتی در دل داری؟

گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتم و آن این است که مرا از دوزخ رها کن.

سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .

گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟

سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است .

پس او را گفت : مرا پندی ده….

مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاضر منگر بلکه در عاقبت بنگر ….

ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد …….

كشف الاسرار

زود قضاوت نکنیم...

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت:من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام
روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند ؛

هر روز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند…مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست ؛

-عارف گفت: شايد اقوام باشند
-گفت: نه ؛ من هر روز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت مي آيند بعد از ساعتى ميروند ؛

عارف گفت: کيسه اى بردار براى هرنفر يک سنگ درکيسه انداز …چند ماه ديگر با کيسه نزد من بیا
تا ميزان گناه ايشان بسنجم …

مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.

بعد از چند ماه نزد عارف آمد و گفت: من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بسسنگين است ؛ شما براى شمارش بیایید.

عارف فرمود: يک کيسه سنگ را تا کوچه من نمی توانی بیاوری، چگونه میخواهی با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟

[حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفار کن …]

چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعداز مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستدارانش در کتابخانه او به مطالعه بپردازند .

 اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت

همانند تو که در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان …

متر!

 در نزدیکی دهِ مُلا ، مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می‌شد دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتـوانی یک شب تا صبـح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپـه بمانی, ما یک سـور به تو می دهیم وگـرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا قبـول کرد شب در آنـجا رفت وتا صبـح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبـح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سـور دهید. گفتند: مـلا از هیـچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقـط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشـن بود و معلوم بود شمعی در آنجـا روشن است.  دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منـزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند اما نشانی از ناهار نبـود . گفتند: ملا انگار نهـاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبـود. ملا گفت: آب هنـوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.  دوستان به آشپزخانه رفتنـد ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند:این شمع نمی تـواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گفت: چطور از فاصله چنـد کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شـما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آمـاده شود. نکته: با همان متری که دیگران را انـدازه گیری می کنید اندازه گیـری می شـوید.

خدا نگاه زیبای ما را دوست دارد

تو مطب پزشک نشسته بودم و منتظر نوبت برای مادرم. خانمی کنارم بود به من گفت: چه پولی درميارن اين دکترا،

فکر کن روزی پنجاه نفر رو که ويزيت کنه ميشه. مشغول محاسبه درآمد تقريبی پزشک بود 

که پيرمردی از روبرو گفت:

چرا به اين فکر نمیکنين که امشب پنجاه نفر راحتتر ميخوابن، 

پنجاه خانواده خيالشون آسوده تره. 

حالم با اين حرف پيرمرد جان گرفت.

پيرمرد همچنان حرف ميزد:

هر اتومبيل گرون قيمتی که از کنارتون رد شد نگيد دزده، کلاهبرداره، الهی کوفتش بشه از کجا آورده که ما نميتونيم.

بگيد الحمدلله که يک نفر از هموطنام ثروتمنده، فقير نيست، سر چهارراه گدایی نميکنه، نوش جونش” حال خيلی ها شايد عوض شد با اين حرف و نگاه قشنگ پيرمرد.

وقتی خدا بخواد بزرگی آدمی رو اندازه بگیره،

 متر رو به جای قدش ، دور “قلبش” میگیره،

خدا نگاه زيبای ما را دوست دارد

به نقل داستانهای آموزنده

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت سی وسوم

 

مامان آروم گفت_ چقدر دیر کردین
_ ببخشید دیگه بعدا بهت میگم
آروم زیر گوش مامان گفتم _ مامان ماکارانیو بیار که دیگه طاغت ندارم
مامان_ باشه
سبدی که آورده بودیم برداشت و قابلمرو آورد بیرون
نرگس جون_ وای فاطمه جون شما غذا آوردین؟ چرا زحمت کشیدین آخه
مامان_ نه بابا چه زحمتی منکه کاری نکردم. اینم زینب درست کرد
طاها برگشت سمتم _ آره آبجی؟
سرمو تکون دادم
طاها_ پس این غذا خوردن داره
مامان درِ قابلمرو برداشت تا برای همه غذا بکشه
طاها با خنده_ ماکارانی
ای وای دوباره یادش افتاد عجب گیری کردیما
چیزی نگفتم
هرکس بشقاب خودشو برداشت و شروع کرد به خوردن. قبل از اینکه منم شروع کنم به بقیه نگاه کردم ببینم نظرشون
چیه میترسیدم خوششون نیاد
تحسین و میشد تو چشمای همشون دید اما عجیب ترینشون محمد بود
حس میکنم نگاه اونم مثل بقیه تحسین برانگیزه اما یه چیزی این وسط هست که پاک گیجم کرده. دلیل رفتاراشو نمیفهمم، خیلی سرسنگین و آقاست اما گاهی توجهش زیاد میشه. اصلا…اصلا چرا اینقدر ساکته؟ در صورتی که خوب یادمه نازنین گفته بود محمد هم دقیقا مثل خودم شیطونه ولی این محمد که من میبینم با محمدی که نازنین گفته زمین تا آسمون فرق داره
وای خدا من که میدونم آخرش از دست این خانواده خلو چل میشم البته اگه تا الان نشده باشم
صدای نازنین اومد
نازنین_ وای آجی واقعا عالیه
طاها_ آبجی دست پختت حرف نداره. اصلا انتظارشو نداشتم
بهشون لبخند خجولی زدم. کلا وقتی ازم تعریف میکنن خیلی خجالت میکشم
نرگس جون و آقای شمس هم کلی تعریف کردن که دیگه واقعا از شدت خجالت سرم چسبیده بود به سینم
نرگس جون_ الهی قربون تو دختر خجالتی ببین چه سرخ هم شده
همه برگشتن سمتم
ای بابا چقدر چشم خو یه طرف دیگرو نگاه کنین دیگه
فکر کنم فهمیدن چون سرشونو گرم غذا خوردنشون کردن
بعد از اینکه غذا خوردنمون تموم شد و دوباره همه کلی تعریف و تشکر کردن ظرفارو جمع کردیمو گذاشتیم داخل سبد تا وقتی رفتیم خونه بشوریمشون.
چند دقیقه بعد هرکس یه گوشه نشسته بود و داشت با بغل دستیش حرف میزد
حوصلم شدید سر رفته بود که صدای نازنین بلند شد
نازنین_ موافقین بریم یکم قدم بزنیم؟ هم حوصلمون سر نمیره هم غذامون هضم میشه.
نرگس جون_ شما جوونا برین ماهم اینجا نشستیم حرف میزنیم. البته اگه فاطمه جون موافق باشن
مامان_ این چه حرفیه. هرچی شما بگین
نرگس جون_ اختیار داری عزیزم .بعد رو کرد به ما. بچه ها پس شما برین خدا به همراهتون
مامان_ فقط مواظب باشین. زود برگردین
هر چهار نفر _ چشم
بلند شدیم حرکت کردیم به سمت راست که به دریا ختم میشد
مثل دفعه ی قبل منو نازنین جلو اون دوتا هم پشتمون بودن
منو نازنین شیطنت میکردیمو اونا هم در حالی که چشماشون از خوشحالی برق میزد بهمون نگاه میکردن میخندیدن.
رسیدیم به دریا.
نگاه کردن به دریا، تلاتم و امواجشو دوست دارم اما از اینکه برم داخلش اصلا خوشم نمیاد
هممون خیره شده بودیم به آبیه زیبای روبرومون که به شدت بی قرار بود و داشت عصبانیتشو با تمام وجود به رُخمون میکشید. از هیچکس هیچ صدایی در نمیومد. غرق آرامش عجیبی بودم که باز هم صدای نازنین سوهان روحم شد
نازنین_ پایه ی آب بازی هستین؟
با قاطعیت_ نه
محمد_ منم نه
نازنین_ اه شما دوتا چقدر بی احساسین
نازنین_ طاها جونم؟ عزیزم؟ طاهایی؟
طاها خندید_ مگه شما لباس اضافه آوردی خانم خانما
لباش آویزون شدن_ اه اصلا یادم نبود
و با حسرت به دریا چشم دوخت
طاها_ خب حالا ناراحت نباش دوباره چندوقت دیگه میایم هرچقدر خواستی آب بازی کن. الان دریا هم مواجه بزار یه بار که آروم بود. باشه خانمم؟
نازنین با ناراحتی سرشو تکون داد_ باشه
بدون اینکه به حرفاشون توجه کنم به روبروم خیره شده بودم و تو افکارم غرق بودم
یه لحظه برگشتم ببینم بقیه در چه حالن که با محمد چشم تو چشم شدم متوجه شدم همزمان با من سرشو برگردونده بود سمتم
نگاهمو سوق دادم سمت طاها و نازنین هنوز داشتن باهم حرف میزدن آخه من نمیدونم اینا اینقدر باهم حرف میزنن خسته نمیشن؟
سرمو برگردوندم سمت دریا
غرق افکاری بودم که هیچی ازشون نمی فهمیدم
فقط فکر میکردم بدون هیچ نتیجه ای
اونقدر ذهنم مشغول شده بود که از دنیای اطرافم فاصله گرفته بودم، نه صدایی میشنیدم و نه کسیو میدیدم تا اینکه حس کردم کسی داره تکونم میده
به خودم اومدم و نگاهش کردم. نازنین بود

….

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت سی و دوم

 

نازنین_ اا زینب هنوز حالت خوب نشده
_ نه خوبم نگران نباش
هر کاری کرد راضی نشدم
رفتم رو صندلی نشستم چند دقیقه بعد جوابو بهمون دادن و باز طاها برداشت ببینتش. اومد رو صندلی نشست. ساکت داشت به برگه نگاه میکرد
بهش خیره شدم ببینم چی میگه راستش ترسیده بودم
برگشت سمتم و اونم بهم خیره شد
وقتی ترسو تو نگاهم دید لبخند زد
طاها_ آبجی جونم هیچیش نیست
چشمام گشاد شد
_ داداش؟ منکه بچه نیستم میخوای گولم بزنی؟
طاها_ نه آبجی کوچولو گولت نمیزنم و با لبخند ادامه داد. مشکلت خیلی جدی نیست الان که اینو دیدم خیالم راحته
راحت شد. بهت اطمینان میدم اگه قرصایی که میدم بخوری خیلی زود خوب میشی و دیگه مشکلی نداری
_ مطمئنی داداش؟
طاها_ صد در صد
وای خدایا شکرت الهی شکرت عاشقتم خدای مهربونم
داشتم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم
بدو بدو رفتم تو بغل نازنین
دوتایی همدیگرو بغل کرده بودیم میچرخیدیم و با ذوق میخندیدیم
بهترین خبری بود که شنیدم
ما همینجور میخندیدیم و طاها و محمد هم با لبخند عمیقی بهمون نگاه میکردن
از تو بغل نازنین بیرون اومدم و رو کردم سمت طاها
_ داداش؟ بریم؟ دیر شدا
طاها_ بریم
تند دویدم سمت در
صدای خندشون بلند شد
نازنین_ آروم باش آجی جون
سرمو از اتاق بردم بیرون چشمامو ریز کردم و یه سرک کشیدم چندتا دکتر دیدم که داشتن رد میشدن ولی یکیشون از همه عقب تر بودو تنها
یه لبخند شیطون اومد رو لبم
پاورچین پاورچین رو نک انگشتام راه افتادم سمتش
حواسش نبود
قدمامو باهاش تنظیم کردم و عین حرکاتشو تکرار میکردم هر طرف میرفت منم از پشتش میرفتم سرش تو پروندش بودو داشت میخوندش یهو پیچید سمت چپ که منم تند همونکارو کردم و چشمم خورد به طاها و محمد و نازنین که از خنده سرخ شده بودن و داشتن به درو دیوار نگاه میکردن تا من لو نرم
خانم دکتره راه افتاد به همون سمتی که چرخیده بود
منم همینجور دنبالش رفتم
یه مرده که لباس پزشکی پوشیده بود داشت از جلو میومد سمتش
رسیدن به همدیگه. سلام احوالپرسی کردن که چون این دکتره هی جابه جا میشد خیلی شیک و مجلسی با مرده چشم تو چشم شدم
مرده_ شما کی هستین؟
زنه_ با منی؟
مرده_ نه خانم دکتر. با این خانمم و به من اشاره کرد
زنه هم برگشت عقب
منم که بدجور کِنِف شده بودم موندم چیکار کنم
سرمو برگردوندم سمت دیوار که مثلا دارم به بنر نگاه میکنم
یعنی آدم تو جوب بیفته ولی ضایع نشه
زنه_ خانم شما کی هستین؟
خودمو زدم به نشنیدن
زنه_ با شمام خانم
آروم و با تعجب سرمو برگردوندم سمتش
_ اا با منین؟
زنه_ بله با شمام. جواب من چی شد؟
اومدم حرف بزنم که نازنین اینا اومدن جلو
نازنین_ عزیزم اجی تو اینجایی؟ بیا بیا بریم گلم
زنه_ صبر کن خانم ایشون هنوز جواب منو ندادن
عجب گیری کردما اینم ول کن نیست
نازنین دستشو کنار سرش تکون داد به معنای اینکه قاطی داره_ شما ببخشید
چشمام گرد شد خواستم یه چیزی بگم که نازنین سریع السیر دستمو کشید
نازنین_ با اجازه
اون دوتا هم عین کش شلوار راه افتادن دنبالمون
حین رفتن طاها سریع رفت تسویه حساب کرد اومد
یادم باشه بعدا باهاش حساب کنم
وقتی از در بیمارستان خارج شدیم دستمو از تو دست نازنین محکم کشیدم بیرون
داد زدم _ چته دستمو شکوندی؟ ببینم چرا اون حرفو زدی ها هاا
نازنین_ آروم باش اجی جون
یه لبخند دندون نما زد_ اگه اونجوری نمیگفتم که ولت نمیکرد اونقدر میخواست موضوعو کش بده تا جنایی بشه. والا
_ باشه ولش بریم دیر شد
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم
طاها و محمد هنوز سوار نشده بودن. نازنین ایندفعه اول منو فرستاد و بعد خودش نشست منم تکیه دادم به در و پنجر رو باز کردم
طاها نشست پشت فرمون محمدم کمک راننده
خلاصه راه افتادیم سمت جایی که آقای شمس آدرسشو فرستاده بود
وقتی رسیدیم ساعت 11:30 بود
با هم هماهنگ کرده بودیم که اگه ازمون پرسیدن کجا رفتین فقط بگیم خیابون گردی البته یکم هم تو خیابون چرخ زدیم
که حرفمون دروغ نباشه
از ماشین پیاده شدیم من سمت چپ و نازنین سمت راستم وایساده بود. طاها پشت نازنین و محمدم پشت من بود.
همینجور دو به دو در حالی که با بغل دستیامون حرف میزدیم داشتیم میرفتیم پیش مامان اینا
بعد از حدودا 5 دقیقه مامان اینارو دیدیم که کنار یه درخت روی روفرشی نشستن. آقای شمس مارو دید که داریم میریم سمتشون
برگشت به مامان و نرگس خانم یه چیزی گفت که اونا هم برگشتن سمت ما
نرگس خانم همینجور خیره شده بود رو من و اون محمد دراز قد که ماشالله با اینکه عقب وایساده بود ولی تا یکم پایینتر از شونش پیدا بود
به نردبون گفته زکی
رسیدیم بهشون
تک تک هممون سلام کردیمو جوابمونم گرفتیم
نشستیم