موضوع: "داستان"

خوبی

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:(( درست نیست كه ما همه چیزرا نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.

خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود… از “خوب” به “بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت!

مهربانی


 پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بودند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت: پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت:باشه 

پدر اورا به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت: پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی

روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد .

او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است

به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛‌ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.

روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است .

پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه.

ما چطور هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم

بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا هرگز در دیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم .

ببخشیم و بگذریم

​​​​
کشاورزي يک مزرعه بزرگ گندم داشت زمين حاصلخيزي که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود شبي از شبها روباهي وارد گندمزار شد و بخش کوچکي از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمي ضررزد.

پيرمردکينه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد.

مقداري پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد.

روباه شعله وردر مزرعه به اينطرف وآن طرف ميدويد وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در اين تعقيب و گريز گندمزار به خاکستر تبديل شد.

وقتي کينه به دل گرفته ودر پي انتقام هستيم بايد بدانيم آتش اين انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت بهتر است

 ببخشيم وبگذريم …

ماجرای نماز بدون وضوی امام جماعت

حاج شیخ کشکولی تعریف میکند که،

حدود ۲۰ سال پیش منزل ما خیابان ۱۷ شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم یش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام “شیخ هادی” که امور مسجد را انجام میداد و “معتمد” محل بود.

یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که “وضوخانه” در آنجا واقع بود رفتم. 

منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشویی‌ها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد، دستشویی را ترک کرد.

من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو می‌گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد “محراب” شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم:

“حاجی شیخ هادی وضو ندارد.”

خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت.

حاج علی که به من “اعتماد” کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب “فرادا” می خوانم.

این ماجرا بین “متدینین” پیچید، من و دوستانم برای “رضای خدا،” همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و “مامومین” کم کم از دور شیخ “متفرّق” شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. 

زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند.

دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا “مسلمان” است؟ آیا جاسوس است؟ و آیا…

شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود.

بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به “عمره” مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم.

بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد. 

روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم، پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا “جای آمپول” را “آب بکشم." 

درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به “یاد” شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند.

نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد.! نکند؟! ؟! نکند؟!

دیگر نفهمیدم چه شد.

به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت “آبرویش” را بردیم

“خانواده اش را نابود کردیم." 

از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم. 

به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم.

او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود.

 پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و “قرآن” می خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم ظاهرا از دوستان شماست، شما او را می شناسید؟

پیرمرد سری تکان داد و گفت:

دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار “ناراحت و دلگیر” بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم. 

بسیار تعجب کردم وعلتش را پرسیدم او در جواب گفت: 

من برای “آب کشیدن” جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من “تهمت” زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی توانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند.

 بعد از این جملات گفت: 

قصد دارد این شهر را “ترک” گفته و به عراق سفر کند که در “جوار حرم امیرالمومنین (ع)” مجاور گردد.

تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم…

ناگهان “بغضم” سرباز کرد و اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم.

الان حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به “نجف” مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.

دوستان، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟!چقدر زندگی ها را نابود می کنیم؟

نیکی به والدین


 روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت. چون به حمام رسیدند، پدر از پسر خود طلب آب نمود.

پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود، پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد.

پدر به مجرد دیدن کاسه و آب، اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت:

“با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم. چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم، همراه پدر به حمام عمومی رفتم. 

درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست. من، برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم.

امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم، پسری چون تو نصیبم شده که با بیحوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده برایم آب آورده، حالا در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود، خدا می داند و بس!

پ.ن: تو این فصل هوای پدرا خصوصا مادرها رو زیاد داشته باشید وضعیت جامعه سخت شده کمک حال باشیم.

داستان واقعی

داستان واقعی وقتی امام زمان عج حُکمِ اعدام را بر می گردانند!

 دین و آئینش مسلمانی نبود، ولی در بین مردم جایگاه خوبی داشت،بخاطر گناهی نکرده متهم شده بود به اعدام!،آمد خدمت یکی از علمای شیعه که آی حاج آقا دستم به دامانت که حکم اعدام من دوشنبه اجرا می شود.

 عالم شیعه با خودش گفت:طریق و مذهبش مسلمانی نیست اما همه ی خلایق از وجود مبارک امام زمان ارواحنافداه بهره مند می شوند، رو کرد به مَرد غیر مسلمان: «صبح جمعه لباسی تمیز به تن می کنی و می روی فلان قبرستان مسلمان ها، صدا می زنی یا اباصالح المهدي…»

رساند صبح جمعه خودش را به قبرستان،یا اباصالح المهدي… یا اباصالح المهدي…

سید زیبارویی مقابلش ظاهر شد و سلام کرد و گفت :«مشکل تو چیست؟»، مشکلش را گفت و توضیح داد فلان عالم بزرگ شهر مرا راهنمایی کرد که دامنتان را بگیرم،مولاجان با مهربانی به او گفتند:«مشکل تو حل شد.»

 مرد غیر مسلمان به مولا گفت:من غیر مسلمان هستم و حاجتم را روا کردی، چرا مشکل مسلمانان را حل نمی کنی!؟

مولا فرمودند به او:« اگر مسلمانان، با این حال که تو دارى و حاجت خود را خواستى حاجت خویش را از ما بخواهند،مشکل آنان را نیز حل خواهیم کرد.»

مرد غیر مسلمان می گفت دوشنبه در دادگاه حاضر شدم و درحالی که خودم باور نمی کردم قاضی مرا تبرئه کرد، که چقدر قبل از آن دیدار، خرج وکیل کردم و چه دوندگی هائی…اما فایده نداشت که نداشت… 

می دانی اینروزها که اجابت دعایم به تأخیر افتاده است با خودم می گویم من هم باید مثل آن مرد، خاکی و دِلی درِ خانه ی مولا را بکوبم،انگار از یاد برده ام که او از همه ی دلمشغولی هایم با خبر است،آقا جان! چقدر شما به من نزدیک هستید و من از شما دور… 

مثل عکسِ رخِ مهتاب که افتاده به آب 

در دلم هستی و بینِ من و تو فاصله هاست… 

برداشتی آزاد از کتاب شریف جواهر الکلام فی معرفه الامامه و الامام

حکایت دنیا

چقدر این داستان آشناست…

قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید …

باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد …

مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد …

اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت …

در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد …

 دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! 

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود …

این است حکایت دنیا…

مـــــادر


من این داستان رو زیاد خواندم ولی نمی دانم چرا هربار اشکم در میاد

وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هر شب یه آرزو می‌کردم.

مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت می‌خرم به شرط اینکه بخوابی. یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت می‌برمت به شرط اینکه بخوابی. یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟ گفت می‌رسی به شرط اینکه بخوابی. هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.

دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟ گفتم شب‌ها نمی‌خوابم. گفت مگر چه آرزویی داری؟گفتم تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی …

چارلی_چاپلین

حکایت انتقاد واصلاح


فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت

استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. 

شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند.

غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .

استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟

شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که :

“اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید”

غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:

“همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح کردن و یا پیشنهادی برای اصلاح نه”

لحظه خشم

حکایت بسیاری از ما

یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد.
عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد. آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود.

همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد.

مار خيلي عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت.

این کار سبب خون ريزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید كه چه اتفاقی افتاده، از اينكه اره دارد به او حمله مي كند و مرگش حتمي است، تصميم گرفت برای آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند.

او بدنش را به دور اره پيجاند و هي فشار داد.

صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زياد مرده است.

ما در لحظۀ خشم می خواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه مي شويم که به جز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك می کنیم كه خيلي دير شده.

زندگی بيشتر احتياج دارد كه گذشت و چشم پوشی كنيم

 از اتفاقها،

از آدمها، 

از رفتارها، 

از گفتارها،