موضوع: "داستان"

صدای مامانم چقدر قشنگه...

 

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان برو سه تا سنگک بگیر.

اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم.

گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟

مامان گفت می دونی که بابا نون لواش دوست نداره.

گفتم صف سنگگ شلوغه . اگه نون می خواهید لواش می خرم.

مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم.

مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.


این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم . دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم.

داد زدم من اصلا نونوایی نمی رم. هر کاری می خوای بکن!
داشتم فکر می کردم خواهرم بدون اینکه کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می کنم بازهم باید این حرف و کنایه ها رو بشنوم.

دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی.

حالا مامان مجبور می شه به جای نون برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست.

با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی کنم.

اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته اش کرده بود.

اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم .

هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی کرد.


سعی کردم خودم رو بزنم به بی خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود.

یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود.

دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می کرد.

نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می اومدم تصادف شده بود. مردم می گفتند به یه خانم ماشین زده . خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.


گفتم نفهمیدی کی بود؟

گفت من اصلا جلو نرفتم.


دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم .فکرم تا کجاها رفت.

سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان.

رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود.

یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله.

دلم نمی خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره ای نبود.

به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر می کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می سوختم.

هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم.

منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …؟


تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه …

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قولهایی که به خودت دادی یادت نره.

داستانک


امام كاظم عليه السلام مي فرمايند:

اى هشام! … در خلوت خويش از خداوند حيا كنيد همان گونه كه در آشكار خود از مردم حيا مى ‏كنيد.

[تحف العقول صفحه: 717]


داستانك:
سيد محمد اشرف علوي مي‏نويسد:


« در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون مي‏آورد و روي سندان مي‏گذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نمي‏كرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست. ازاين‏رو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم:


«تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.»

 

مرد آهنگر كه سخن مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آن‏گونه نيستم كه تو گمان كرده‏ اي.»گفتم: «اي برادر! اين كاري كه تو مي‏كني، جز از مردمان صالح سر نمي‏زند.»

 

گفت: « گوش كن تا داستان عجيبي را دراين‏باره براي تو شرح دهم.

 

روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت:

 

« برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟»

 

من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانه‏ ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»


زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.»


زن رفت. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت: «نياز و تنگ‏دستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد.»


من برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم،

 

گفت: «اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشته ‏ام و بدينجا آمده‏ام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت كرده‏ اي.»


من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.


زن گفت: «چرا چنين مي‏كني؟»

گفتم: «از ترس مردم.»

زن گفت: «پس چرا از خداي مردم نمي‏ترسي؟»

گفتم: «خداوند، آمرزنده و مهربان است.»


اين سخن را گفتم و به طرف او رفتم.ديدم كه وي چون شاخه بيدي مي‏لرزد و سيلاب اشك بر رخسارش روان است.

به او گفتم: «از چه وحشت داري و چرا اين‏گونه مي‏لرزي؟ »

زن گفت: «از ترس خداي عزوجل.»

سپس ادامه داد: «اي مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت مي‏كنم كه خداوند تو را در دنيا و آخرت به آتش نسوزاند.»

من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم

و گفتم: «اي زن! اين اموال را بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم.»


زن برخاست و رفت. اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت دهد.»

پرسيدم: شما كيستيد؟

فرمود: «من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.»

پرسيدم: «آن زن از كدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذريه و نسل رسول خدا (صلّی ‏الله عليه و آله و سلّم).»


من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد …


سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش دنيا مرا نمي‏سوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند.

 

[منبع:فضائل ‏السادات، ص 240 و 241 و کتاب «گناه گریزی» سیدحسین اسحاقی]

 

داستانک


صداى ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزديك آن خانه میگذشت، مى‏ توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟

بساط عشرت و ميگسارى پهن بود و جام «مى» بود كه پياپى نوشيده مى ‏شد.

كنيزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبه‏ ها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود تا آنها را در كنارى بريزد.

در همين لحظه مردى كه آثار عبادت زياد از چهره‏اش نمايان بود و پيشانیش از سجده ‏هاى طولانى حكايت مى‏ كرد از آنجا مى‏ گذشت، از آن كنيزك پرسيد:


«صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟».


- آزاد.


- معلوم است كه آزاد است. اگر بنده مى بود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را مى‏ داشت و اين بساط را پهن نمى‏ كرد.


ردوبدل شدن اين سخنان بين كنيزك و آن مرد موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند. هنگامى كه به خانه برگشت اربابش پرسيد:

«چرا اين قدر ديگر آمدى؟».


كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت: «مردى با چنين وضع و هيئت مى‏ گذشت و چنان پرسشى كرد و من چنين پاسخى دادم.»


شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده مى‏ بود از صاحب اختيار خود پروا مى‏ كرد) مثل تير بر قلبش نشست.

بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشيدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت.

دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسى بن جعفر عليه السلام نبود رساند.

به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد.

او كه تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزى» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافى» يعنى «پابرهنه» يافت و به «بشر حافى» معروف و مشهور گشت.

تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند، ديگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عياشان بود، از آن به بعد در سلك مردان پرهيزكار و خداپرست درآمد.


?مجموعه‏ آثاراستادشهيدمطهرى (داستان راستان)جلد ‏18 صفحه 286

یکی از نام‌های احیاگر

 

 عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر.

 

به او خبر داده بودند در حوزه علمیه‌ای که با پول او ساخته شده، طلبه‌ای شراب می‌خورد!!!

ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می‌زدند حاج عباسقلی است. در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است.

 

عباسقلی خان یکسره به حجره‌ی من آمد و بقیه دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.

 

دلم در سینه بدجوری می‌زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می‌لرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد…

ببخشید، نام این کتاب چیست؟

– بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…! این یکی چیست؟ حلیه المتقین و این یکی؟! …

 

لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:

 

این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.

 

برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم‌هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم… خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟

 

بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟

 

چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب می‌شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود.

 

شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.

 

شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابه‌لای پلک‌هایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آن‌ها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و هیچ‌گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است…

 

اما محصل آن مدرسه، همان‌دم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»

 

ستارالعیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیت‌یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خانم که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد.

 

? «اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته استاد جلال رفیع انتشارات اطلاعات صفحه ۳۳۲

آخوند جهنمی

سال چهارم حوزه استادی داشتیم که تحصیل کرده فرانسه در رشته پزشکی بود و بعد حوزه آمده، روی نظم و سخت کوشی حساس بود هرکسی در یک جلسه غیبت می کرد جلسه بعد او را به کلاس راه نمی داد

و می گفت برو پیش مسئول مدرسه -که سخت گیر بود- مجوز کتبی بگیر و بیا. او از آنها درس می پرسید اگر می گفت دیروز غائب بودم می گفت عذر بدتر از گناه نیاور. غیاب بود باید از دوستانت درس را یاد می گرفتی.

یک روز طلبه ای با یک جعبه شیرینی آمد.

استاد به او گفت: دیروز نبودی؟!

آن طلبه گفت: دیروز مراسم عقد داشتم.این هم شیرینی که خدمت تون آوردم.

استاد گفت: مبارک باشه و دست تون درد نکنه تا بچه های کلاس مشغول خوردن هستند. بلند شو برو از مسئول مدرسه مجوز بگیر و بیا.

* روزی در حالی که طبق معمول درس روز قبل را به شکل تصادفی می پرسید گفت: من سخت گیرم؟

گفتیم: بله

گفت: نمی خواهم شما آخوند جهنمی شوید.

گفتیم: آخوند جهنمی ؟

گفت: بله این اصطلاح من است.

آخوند جهنمی به آخوندی می گویند که مردم یا مراکز دانشگاهی می گویند جهنم، فلان آخوند را دعوت کنیم و این زمانی است که از همه آخوندهای باسواد دعوت شده است ولی آنها به دلیل پر بودن برنامه و وقت شان دعوت را قبول نکرده اند.

کار این استاد من را به یاد شعار یکی از اساتید عرب زبان(ابو زهراء) که کمپانی ادب و تواضع بود می اندازد که مرتب می گفت:

“حوزوی لیس بفُوضوی"؛

طلبه هرج و مرج و بی نظم نیست.

 

برگرفته از کتاب شوخی های طلبگی

 

خاطره ای شنیدنی

 

 خاطره‌ای شنیدنی از استاد شفیعی کدکنی:

حدوداً 21 یا 22 ساله بودم، مشهد زندگی می‌کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند، با دست‌های چروک و آفتاب‌سوخته! دست‌هایی که هر وقت آن‌ها را می‌دیدم دلم می‌خواست ببوسمشان، بویشان کنم؛ کاری که هیچ‌وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم! اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام، بو می‌کردم و در آخر بر لبانم می‌گذاشتم.

نمی‌دانم شما شاگردان هم به این پی برده‌اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می‌شدم از چادر کهنه سفیدی که گل‌های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود، حس می‌کردم؛ چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می‌گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می‌کشیدم…

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ‌وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم؛ جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی‌های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.

از پله‌ها بالا می‌آمدم که صدای خفیف هق‌هق گریه مردانه‌ای را شنیدم، از هر پله‌ای که بالا می‌آمدم صدا را بلندتر می‌شنیدم…

پدرم بود، مادر هم او را آرام می‌کرد، می‌گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمی‌گذارد ما پیش بچه‌ها کوچک شویم! فوقش به بچه‌ها عیدی نمی‌دهیم!… اما پدر گفت: خانم! نوه‌های ما، در تهران بزرگ شده‌اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما…

حالا دیگر ماجرا روشن‌تر از این بود که بخواهم دلیل گریه‌های پدر را از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه‌های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه‌های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود، بوسیدم.

آن سال، همه خواهر و برادرانم از تهران آمدند مشهد، با بچه‌های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ “عمو” و “دایی” خطابم می‌کردند.

پدر به هرکدام از بچه‌ها و نوه‌ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین؛ که رفتم سرِ کلاس.

بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود، گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته‌ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.

گفتم: این چیست؟

گفت: “باز کنید؛ می‌فهمید".

باز کردم؛ 900 تومان پول نقد بود!

گفتم: این برای چیست؟

گفت: “از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی، بچه‌ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.”

راستش نمی‌دانستم که این چه معنی می‌تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!

مدیر گفت: از کجا می‌دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟

گفتم: نه، فقط حدس می‌زنم، همین.

در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می‌دهد.

روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود؛ که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم…

گفتم: “چه شرطی؟”

 

گفت: بگو ببینم، از کجا این را می‌دانستی؟!

 

گفتم: هیچ شنیده‌ای که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران، به آن‌ها پاداش می‌دهد؟!

 

?مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا?
(سوره مبارکه انعام، آیه شریفه ۱۶۰)

 

به خدا دوستت دارم...

 

 

* نماز تمام شده بود و پیامبر هنوز در مسجد بود. به سؤالات مردم جواب می‌داد و به کارهایشان رسیدگی می‌کرد. ناگهان صدای شیون‌هایی پی در پی، آرامش نیمروز را در هم شکست. پیامبر و یارانش فوری بیرون رفتند ببینند چه خبر شده، که تشییع جنازه محقرانه‌ای نظرشان را جلب کرد. چهار مرد سیاه پوست و غریب، جنازه‌ای را بر دوش می‌بردند و عده‌ی کمی هم پشت سر جنازه بلند بلند گریه می‌کردند.

 

* همه ایستاده بودند و به آن‌ها نگاه می‌کردند که پیامبر به پیشواز جنازه رفت. پیامبر فرمود: «آن را زمین بگذارید». مردان شانه خم کردند و جنازه را روی زمین گذاشتند و کنار ایستادند. پیامبر کنار جنازه نشست و روی آن را باز کرد. مرد سیاه پوستی بود که چشمانش بسته بود و لبخندی محو گوشه‌ی لب‌هایش نشسته بود. پیامبر رو به مردم فرمود: «چه کسی این مرد را می‌شناسد؟»

 

* قبل از آنکه کسی حرف بزند، امیرالمؤمنین علی (ع) گفت: «من، یا رسول الله!» این برده‌ی بنی ریاح است که هر وقت مرا می‌دید، می‌گفت: به خدا قسم دوستت دارم!»

 

* پیامبر روی جنازه را پوشاند و دست بر شانه امیرالمؤمنین گذاشت و فرمود: شهادت می‌دهم که جز مؤمن تو را دوست نمی‌دارد و جز کافر تو را دشمن نمی‌دارد.»

 

- دانش‌نامه امیرالمؤمنین (ع) بر پایه قرآن و حدیث، ج 11، ص 253، ش 6045

دیدگاه

زن و مرد جواني به محله جديدي اسبا‌ب‌كشي كردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه همسايه‌اش درحال آويزان كردن رخت‌هاي شسته است
و گفت:«لباسها چندان تميز نيست. انگار نميداند چطور لباس بشويد. احتمالآ بايد پودر لباس‌شويي بهتري بخرد.»
همسرش نگاهي كرد اما چيزي نگفت.

هر بار كه زن همسايه لباس‌هاي شسته‌اش را براي خشك شدن آويزان مي‌كرد زن جوان همان حرف را تكرار مي‌كرد تا اينكه حدود يك ماه بعد، روزي از ديدن لباس‌هاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به همسرش گفت: «ياد گرفته چطور لباس بشويد. مانده‌ام كه چه كسي درست لباس شستن را يادش داده!»

مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجره‌هايمان را تميز كردم!»


زندگي هم همينطور است. وقتي كه رفتار ديگران را مشاهده مي‌كنيم، آنچه مي‌بينيم به درجه شفافيت پنجره‌اي كه از آن مشغول نگاه كردن هستيم بستگي دارد. قبل از هرگونه انتقادي، بد نيست توجه كنيم به اينكه خود در آن لحظه چه ذهنيتي داريم و از خودمان بپرسيم آيا آمادگي آن را داريم كه به‌ جاي قضاوت كردن فردي كه مي‌بينيم در پي ديدن جنبه‌هاي مثبت او باشيم؟!



زن زیبا همسر مرد زاهد شد

مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت

روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت:
حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی… من زر و زیور می خواهم!

مرد در خانه را باز کرد و رو به زن می گوید:
برو هر جا دلت می خواهد!

زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبند!
غروب به خانه آمد.
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد!
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟

مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت:
تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!

 

پ.ن:

امام صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: «در زمان حضرت موسی ـ علیه السلام ـ مردی با زنی زنا کرد وقتی به خانه خویش آمد، مردی را با زن خود دید، آن مرد را نزد حضرت موسی آورد و از او شکایت کرد.
در آن لحظه جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و گفت: هر کس به ناموس دیگران تجاوز کند به ناموسش تجاوز کنند.
حضرت موسی به آن دو فرمود: با عفت باشید تا ناموستان محفوظ بماند»

 


کافی،‌ج 5، ص 553

داستان کوتاه پند آموز


 داستان کوتاه پند آموز

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند ، از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود
و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند

? وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.
اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.
و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.

? روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند، وقتی وزیران نزد شاه آمدند ، به سربازانش دستور داد ، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند
در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.

? وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید
اما وزیر دوم ، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد
و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد.
………………….

✅ حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از کدام گروه هستیم ؟ زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم ،
اما فردا زمانی که ملک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند
در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی ،
نظرت چیست؟
آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به ما سود می رسانند.

✅ خداوند متعال می فرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ يَا أُوْلِي الأَلْبَابِ) البقره۱۹۷
و توشه برگيريد كه بهترين توشه پرهيزگاري است، و اي خردمندان! از ( خشم و كيفر ) من بپرهيزيد.
پس کمی بایستیم و با خود بیاندیشیم.