موضوع: "داستان"

ساخت توپ

ساخت توپ توسط امیرکبیر برای ایران زیر سایه جنگ

سالی که احتمال حمله به ایران میرفت و ایران تحریم بود امیرکبیر، یک مهندس اتریشی را استخدام کرد تا برای ایران توپ جنگی بسازد.

اما فلز مورد نیاز موجود نبود و راه واردات هم به علت تحریم مثل امروز بسته ،بود امیرکبیر فراخوان عمومی به مردم داد که مردم دیگهای اضافه خود را برای دفاع از میهن جهت ساخت توپ بیاورید

نفوذیهای انگلیس در شهر و «روزنامه ها» که تازه راه اندازی شده بود بین مردم شایعه کردند که میرزا تقی خان میخواهد ظرف غذای شما را بگیرد و جنگ راه بیاندازد.

طرح امیرکبیر شکست خورد. چند وقت بعد انگلیس به ایران حمله کرد جزیره خارک را اشغال کرد و ایران را تحت فشار قرار داد تا این که افغانستان از ایران جدا شد و آغازی بود بر دوره قحطی و آبله اواخر قاجار که قریب به ۱۰ ملیون ایرانی از بین رفتند.

چه جالب مردمی که دیگهای خود برای دفاع از میهن و دوری از جنگ ندادند هم جنگ سراغشان آمد هم گرسنه ماندند هم کشورشان کوچک شد.

هدف از پرداختن به این داستان و بازگو کردنش این بود تا همه در کنار هم از تاریخ عبرت بگیریم

اعتماد و ارزش

راننده در دل شب برفی راه را گم کرد و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد…

همان جا شروع کرد به شکایت از خدا،

که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که به کمک من نمیرسی؟ و از همین قبیل شکایات…

چون خسته بود ، خوابش برد

و وقتی صبح از خواب بلند شد،

از شکایت های دیشب اش شرمنده شد،

چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر میرفت امکان سقوط اش بود !

به “خداوند کریم و رحیم” اعتماد داشته باشیم.

اگر خداوند دری را می بندد .

دست از کوبیدنش بردارید .

هر چه در پشت آن بود قسمت شما نبود .

به این بیندیشید که او آن در را بست

چون می دانست ارزش شما بیشتر از آن است.

و خیلی وقتا پیش میاد چیزی را فراموش میکنی با عصبانیت بر میگردی برداری، غافل از اینکه همون تأخیر چند دقیقه ای بلایی را از سرت دور کرده

تلنگر

داستان به مناسبت شهادت امام هادی

مسعودی در مروج الذهب گفته است که عده ای نزد متوکل آمده و سخن چینی و بدگویی کردند که در منزل حضرت امام هادی اسلحه و نامه های زیادی از طرف شیعیانش از اهالی قم برای او فرستاده اند موجود است. او میخواهد علیه حکومت تو شورش کرده و انقلاب کند.

متوکل پس از شنیدن این جریان گروهی از ترکان را که از دژخیمان او بودند شبانه به خانه حضرت روانه کرد آنان در آن دل شب خانه امام هادی را مورد هجوم و تفتیش قرار دادند، ولی چیزی پیدا نکردند. دیدند حضرت در منزل در بسته ای لباس پشم پوشیده و روی ریگ و خاک، رو به قبله نشسته و قرآن میخواند.

مأموران متوکل آن امام مظلوم را به همان هیئت و حالت به نزد متوکل آوردند و این چنین گزارش دادند ما به جستجوی خانه علی النقی پرداختیم ولی چیزی نیافتیم دیدیم او رو به قبله نشسته و قرآن میخواند متوکل در کنار سفره شراب نشسته بود و در دستش جام شراب بود. برخاست و با احترام آن حضرت را در کنار خود نشانید و جام شراب را به حضرت تعارف کرد.

امام هادی فرمود: «والله ما يُخَامِرُ لَحْمِي وَدَمِی قَطُّ، فَأَعْفِنِی» به خدا سوگند! هرگز گوشت و خون من با شراب آمیخته نشده، مرا معاف بدار.

متوکل او را معاف داشت. سپس گفت: «اَنشِدنی شِعرا» برایم شعری بخوان.

 امام فرمود: من با شعر چندان سر و کاری ندارم کم روایت میکنم متوکل گفت: باید بخوانی حضرت امام هادی این اشعار را که در دیوان امام علی ، و در مورد بی وفائی دنیا است خواند؛

باتُوا عَلَى قُلَلِ الْأَجْبَالِ تَحْرُسُهُمْ

 غُلْبُ الرِّجَالِ فَلَمْ تَنْفَعُهُمُ الْقُلَلُ

شب را در ‌های کوه‌ها آرمیدند و مردان دلاور آنان را پاسداری کردند ولی قله‌های کوه برای آنان سود نبخشید.

وَاسْتُنْزِلُوا بَعْدَ عِزُّ عَنْ مَعَاقِلِهِمْ

إِلَى مَقَابِرِهِمْ يَا بِئْسَ مَا نَزَلُوا

بعد از عزتی آنان را از پناهگاههای خود به سوی قبرهایشان فرود آوردند، آه چه بد فرود آمدند؟!

ناداهُمْ صَارِحٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنِهِمْ

أَيْنَ الْأَسِرَّةُ وَالتَّيجَانُ وَالْحُلَلُ

بعد از دفن آنان، منادی صدا زد: تخت تاج و لباسهای شما کجا است؟!

أَيْنَ الْوُجُوهُ اللَّتِي كَانَتْ مُنَعَمَةٌ

مِنْ دُونِهَا تُضْرَبُ الْأَسْتَارُ وَالْكَلَلُ

کجا رفت آن چهره های مرفه که برابرشان پرده ها و آذین ها آویخته می شد؟

فَأَفْصَحَ الْقَبْرُ عَنْهُمْ حِينَ سَائَلَهُمْ

 تِلْكَ الْوُجُوهُ عَلَيْهَا الدُّودُ

پس قبر به زبان فصیح از آنان پرسش کرد و گفت: این همان صورت های نیکویی هستند که کرم ها بر آنها میغلطند و محل تاخت و تاز کرمها شده اند.

قَدْ طَالَ مَا أَكَلُوا دَهْراً وَقَدْ شَرِبُوا

وَأَصْبَحُوا الْيَوْمَ بَعْدَ الْأَكْلِ قَدْ أَكِلُوا

آنها مدت طولانی خوردند و نوشیدند و اکنون خود خوراک خاک و کرمها شده اند. 

راوی می گوید: «فَبَكَى الْمُتَوَكِّلُ حَتَّى بَلْتَ لِحْيَتَهُ دُمُوعُ عَيْنَيْهِ وَبَكَى الْحَاضِرُونَ»

 متوكل تحت تأثیر اشعار حضرت قرار گرفت و چنان گریه کرد که ریشش خیس شد.

حاضران نیز گریه کردند سپس دستور داد امام هادی را با احترام به خانه اش باز گرداندند.

روایت شده است متوکل چنان متغیر شد که کاسه شراب را بر زمین زد و آن روز عيش او به عزا مبدل گردید.

 پیام

همه امامان ، هدایت گران الهی در روی زمین هستند و امام هادی (ع) نیز در هدایت افراد نادان و غافل همواره تلاش و مجاهدت داشته اند.

البته هدایت گری داری مراحل مختلف است.

و قابلیت هدایت  نیز با توجه به ظرفیت افراد، دارای مراتب است.

گاهی مخاطب هدایت گری قابلیت هدایت تامه دارد یعنی با یک تلنگر مسیر زندگی ش تغیر میکند اما گاهی هدایت تامه پیدا نمیکند اما میتوان با تلنگر و نصیحت و نهی از منکر او را به طور مقطعی از برخی گناهان بازداشت.

از این رو انسان تکلیف هدایت گری را باید حتی از این دسته از افراد دریغ نکند. 

به عنوان مثال ، اگر چه متوکلِ ملعون با آنهمه جنایت که مرتکب شده بود لیاقت و قابلیت هدایت یافتن و اصلاح مسیر را نداشت اما ، امام هادی(ع) به طور موردی او را از غفلت در آن جلسه و گستاخی و میگساری در محضر امام معصوم بازداشتند.

نیکویی

روزی بهلول بر هارون وارد شد.

هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.

بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد و تشنگی بر تو غلبه کند و می‌خواهی به هلاکت برسی چه می‌دهی تا تو را جرعه‌ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟

گفت: صد دینار طلا.

بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می‌دهی؟

گفت: نصف پادشاهی خود را می‌دهم.

بهلول گفت: اگر باز رضایت نداد چه؟

هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را نیز می‌دهم.

بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست!

پس شایسته نیست که با خلق خدای عزوجل نیکویی کنی؟؟!

کینه 

داستان سیب‌زمینی‌های بدبو

معلم یک کودکستان به بچه‌های کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازی کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها ۲ بعضی‌ها ۳، و بعضی‌ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روز‌ها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه‌ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب‌زمینی‌های گندیده. به علاوه، آن‌هایی که سیب‌زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلم از بچه‌ها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینی‌ها را با خود حمل می‌کردید چه احساسی داشتید؟»
بچه‌ها از اینکه مجبور بودند، سیب‌زمینی‌های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آن‌گاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:

«کینه آدم‌هایی که در دل دارید و همه جا با خود می‌برید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود می‌برید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می‌خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»

​داستان سیب‌زمینی‌های بدبو


معلم یک کودکستان به بچه‌های کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازی کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها ۲ بعضی‌ها ۳، و بعضی‌ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روز‌ها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه‌ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب‌زمینی‌های گندیده. به علاوه، آن‌هایی که سیب‌زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلم از بچه‌ها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینی‌ها را با خود حمل می‌کردید چه احساسی داشتید؟»
بچه‌ها از اینکه مجبور بودند، سیب‌زمینی‌های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آن‌گاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:

«کینه آدم‌هایی که در دل دارید و همه جا با خود می‌برید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود می‌برید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می‌خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»

حضور قلب

نقل شده است که روزی «سید هاشم» امام جماعت مسجد «سردوزک» بعد از نماز به منبر رفت. در ضمن توصیه به لزوم حضور قلب در نماز، فرمود:
روزی پدرم می خواست نماز جماعت بخواند و من هم جزء جماعت بودم. ناگاه مردی با هیأت روستایی وارد شد، از صفوف جماعت عبور کرد تا به صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت. مؤمنین از اینکه یک نفر روستایی رفت و در صف اوّل ایستاد، ناراحت شدند، اما او اعتنایی نکرد. در رکعت دوم در حال قنوت، قصد فرادا کرد و نمازش را به تنهایی به اتمام رساند و همانجا نشست و مشغول خوردن نان شد. چون نماز تمام شد، مردم از هر طرف به رفتار ناپسند او حمله و اعتراض کردند ولی او به کسی پاسخ نمی داد.
پدرم فرمود: چه خبر است؟ به او گفتند: مردی روستایی و جاهل به مسأله، به صف اوّل جماعت آمد و پشت سر شما اقتدا کرد و آنگاه وسط نماز، قصد فرادا کرد و هم اکنون نشسته و نان می خورد.
پدرم به آن شخص گفت: چرا چنین کردی؟
او در پاسخ گفت: سبب آن را آهسته به خودت بگویم یا در این جمع بگویم؟
پدرم گفت: در حضور همه بگو.
گفت: من وارد این مسجد شدم به امید اینکه از فیض نماز جماعت با شما بهره مند شوم، اما وقتی اقتدا کردم، دیدم شما در وسط حمد، از نماز بیرون رفتید و در این خیال واقع شدید که من پیر شده و از آمدن به مسجد عاجز شده ام لذا به الاغی نیاز دارم، پس به میدان الاغ فروشها رفتید و خری را انتخاب کردید و در رکعت دوم در خیال تدارک خوراک و تعیین جای او بودید. بدین سبب من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست با شما باشم، لذا نماز خود را فرادا تمام کردم. این را بگفت و برفت.
پدرم بر سر خود زد و ناله کرد و گفت: این مرد بزرگی است، او را نزد من بیاورید، با او کار دارم، مردم رفتند که او را بیاورند اما او ناپدید گردید و دیگر دیده نشد.
داستانهای شگفت، ص ۸۸

داستان مار و خارپشت

خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و همخانه تو باشم.

مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو می‌رفت و او را مجروح می‌ساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمی‌آورد.

سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه من را ترک کنی؟»

خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه دیگری برای خود بیابی!!!»

عادت ها ابتدا به صورت مهمان وارد می‌شوند اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحبخانه می‌کنند و کنترل ما را به دست می‌گیرند.

ادعای خدایی

می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد.

ابلیس به او گفت: هیچکس می تواندکه این خوشها انگور را به

مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟

فرعون گفت:نه.

ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشها انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد.

فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.

ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت:

مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟

منبع:هزار داستان

خدایا شکرت مقدس اردبیلی نشدم

در حالات مقدس اردبیلی رحمة الله علیه نقل کرده‌اند که مقدس اردبیلی یک شب سحر بلند شد دلو را داخل چاه می‌اندازد و بالا می‌کشد می‌بیند پر از طلا است. خداوند می‌خواست او را امتحان بکند. مقدس طلاها را داخل چاه برمی‌گرداند و رو به آسمان می‌کند که خدایا احمد از تو آب می‌خواهد نه طلا. من آب می‌خواهم که وضو بگیرم و با تو راز و نیاز بکنم. دوباره سطل را بالا می‌کشد می‌بیند طلاست. می‌گوید خدایا من طلا نمی‌خواهم من آب می‌خواهم. بار چهارم آب در می‌آید وضو می‌گیرد و برای مناجات می‌رود. برای او طلا قیمت نداشت. در جریان دیگری مقدس اردبیلی آخر شب از کنار حمامی رد می‌شد دید این حمام‌دار آتش و هیزم را داغ کرده و نشسته با خدا دارد مناجات و درد دل می‌کند.

خدایا تو را شکر می‌کنم که سلطان نشدم اگر سلطان می‌شدم می‌دانم مسئولیتم زیاد می‌شد و ظلم می‌کردم. خدایا تو را شکر که ریاست به من ندادی. خدایا تو را شکر که ثروتمند نشدم. چون من گول می‌خوردم و مال مردم را می‌خوردم. خدایا شکر که من وزیر نشدم خدایا تو را شکر که من استاندار نشدم. خدایا شکر که مقدس اردبیلی نشدم. مقدس اردبیلی تا این را شنید تکان خورد. (گفتم ریا و شرک خیلی ریز و دقیق است مثل مورچه‌ای سیاه که روی سنگ سیاه در شب تاریک ظلمانی راه برود) مقدس اردبیلی داخل می‌رود و سلام می‌کند و گرم می‌گیرد او هم نمی‌شناخت که این مقدس اردبیلی است. مقدس می‌گوید از چند دقیقه قبل اینجا بودم صدای مناجات شما را می‌شنیدم که دعای می‌کردی خدایا شکر که سلطان و وزیر و این‌ها نشدم این دعاهایت خوب بود اما یکی هم گفتی خدا را شکر که مقدس اردبیلی نشدم.

می‌خواهم ببینم که مقدس اردبیلی چه جنایتی انجام داده که شما گفتی الحمدالله که مقدس اردبیلی نشدم. حمامچی گفت: مقدس اردبیلی هم کارش درست نیست. مقدس گفت: چطور؟ گفت: این هم یک چیزی قاطی دارد شرک و ریا دارد. گفت: یک داستانی برای مقدس اردبیل نقل می‌کنند می‌گویند یک شب نصف شب بلند شد می‌خواست نماز شب بخواند دلو را داخل چاه انداخت طلا درآمد سه بار طلا در آمد داخل چاه سرازیر کرد گفت خدایا من از تو آب می‌خواهم من با این چیزها گول نمی‌خورم. این طور چیزی می‌گویند درست است؟ مقدس گفت: درست است. (حمامچی نمی‌دانست این خود مقدس است) حمامچی گفت: آن وقتی که این جریان برای او پیش آمد تنها بود یا کسی هم با او بود؟ مقدس گفت: تنها بود. گفت: اگر تنها بود چرا فردای آن روز این داستان در نجف پخش شد. حتما نشسته یک جا خودش تعریف کرده است. یک حمامچی مچ مقدس اردبیلی را می‌گیرد. حواستان جمع باشد ریا اینقدر ریز است.

ناشکری

گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.

عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک 

و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. 

اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. 

در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.

گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید

صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش 

به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. 

صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.

گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند 

چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم

پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم 

مایه ی سقوطمان باشد