موضوع: "حرف دل"

...

دلم گرفته...

ترجیح می‌دهم هوای رابطه‌ام با بعضی آدم‌ها همیشه ابری و بارانی بماند آفتاب که میزند؛ سردرگم می‌شوم از رنگین کمانِ این آدم‌ها وقتی نمی‌دانم خودم را با کدام رنگشان هماهنگ کنم

به همه کارهای خود روح دهید

به دست دادنِ خود روح دهید وقتی با کسی دست می‌دهید با همه‌ی وجودِ خود دست بدهید. سعی کنید با فشار دستتان بگویید: “از آشنایی با شما خوشحالم”

یک دست دادن زورکی و بی‌رمق از دست ندادن بدتر است.

به خنده‌هایتان روح دهید با چشم‌هایتان بخندید هیچ‌کس خنده‌های تصنعی، خشک و مصلحتی را دوست ندارد وقتی می‌خندید به راستی بخندید.

به متشکرم‌های خود روح دهید. یک متشکرم ماشینی و از سر عادت، تقریباً فقط یک صدا است، هیچ مفهومی ندارد و بی‌ثمر است.

 

هر وقت به حرف‌های خود شور و حال می‌دهید، خودتان هم به‌طور ناخودآگاه از این شور و شوق بهره‌مند می‌شوید.

آخرین روزهای سال۹۶

اسفند رو به پایان است وقت کوچ کردن به فروردین است وقت بخشیدن و صاف کردن دل پس مراببخش: 

اگر با نگاهی یا صداییا زبانی بر دلت ترکی انداخته ام

دلتنگی...




خدایا دانشی ده ؛ غم نگیرم .
بده آرامشی ؛ ماتم نگیرم .

خدایا ازشهامت بی نصیبم،

شهامت ده که آرامش بگیرم.

خدایا ؛ این تفاوت بر من آموز.

که در گمراهی مطلق نمیرم.

ابرها به آسمان تكيه ميكنند

درختان به زمين و انسانها به مهرباني يكديگر

گاهي دلگرمي يك دوست چنان

معجزه ميكند كه انگار خدا در زمين كنار توست.

جاودان باد سايه دوستانيكه

شادي را علتند نه شريك، و غم را شريكند نه دليل…

خودت باش

شعری که استاد کاظمی در دوره بیان نماز بعنوان یادگاری گفتن داشته باشیم عالی بود.

دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش!

سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش!

یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری

راضی به همین چند قلم مال خودت باش!

دنبال کسی باش که دنبال تو باشد!  

اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش!

پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنّت

منّت نکش از غیر و پر و بال خودت باش!

صدسال اگر زنده بمانی گذرانی

پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش! …..

شاعر اقبال لاهوری

شرح حال

 

خدایااااا شکرت

 

همین الان از پنجره ی خونه یه نگاه به بیرون بنداز رحمت و لطف خدا رو که همه جا پهن شده ببین زیر لب بگو الحمدلله رب العالمین…

یك نامه به یك دوست

 

اشاره:
1. مطلب زیر در اوّلین جشنوارة برترین‌های فرهنگ مهدویّت(1381) از جمله آثار برگزیده بود.

 

سلام. حال من خوب نیست، امّا همیشه برای سلامتی شما، شمع روشن می‌كنم. مدتی است كه همه را از خود، بی‌خبر گذاشته‌اید. حتماً می‌دانید كه پدربزرگ مرد! برای پدر هم نفسی بیش نمانده است. جمعة پیش، سخت بیمار بود. از بستر برنمی‌خاست. چشم‌هایش، پشت پنجره افتاده بود. قلبش تا لب‌ها بالا آمده بود و همان‌جا می‌تپید. زمزمه می‌كرد، می‌گفت:

دوست را گر سر پرسیدن بیمار، غم است
گو بران خوش، كه هنوزش نفسی می‌آید

مادر و مادربزرگ، خیلی بی‌تابی می‌كنند. هر سال كه نرگس باغ، شكوفه می‌دهد، آنها هم به خود وعده می‌دهند كه امسال می‌آیی. مادر، دیگر خانه‌داری نمی‌كند. معلم شده است. دعای عهد، درس می‌دهد، به ماهی‌های حوض. زنگ‌های تفریح، سماور را آتش به جان می‌كند و حافظ می‌خواند. انتخاب غزل را به خود حافظ می‌سپارد. همیشه می‌گوید: حافظ مگر همین یك شعر را دارد؟ بعد می‌خواند:

مژده ای دل، كه مسیحا نفسی می‌آید
كه ز انفاس خوشش بوی كسی می‌آید
از غم هجر مكن ناله و فریاد كه دوش
زده‌ام فـالـی و فریادرسـی می‌آیـد

این از خانه. دو سه جمله‌ای هم از روزگارمان برایت بنویسم. نمی‌دانم چرا آسمان بخیل شده است، نمی‌بارد. زمین سنگ‌دلی می‌كند، نمی‌رویاند. ماه و خورشید، چشم دیدن همدیگر را ندارند. خیابان‌ها پر از غول‌های آهنی شده‌اند. كوچه‌ها امن نیستند. مردم، جمعه‌های خودشان را به چند خندة تلخ می‌فروشند. هیچ حادثه‌ای ذائقه‌ها را تغییر نمی‌دهد. مثل اینكه همه سنگ و چوب شده‌ایم. عجیب است! دامادها از حجله می‌ترسند. عروسی‌ها را در كوچه‌های بن‌بست می‌گیرند. اذان، رنگ پریده به خانه‌ها می‌آید. نماز، زمین‌گیر شده است. رمضان، مهمان ناخوانده را می‌ماند كه سرزده، بزم مردم را بر هم می‌زند. از روزه در شگفتم كه چرا افطار را خوش نمی‌دارد. حج، هزار زخم از خال مغیلان بر تن دارد. جهاد، بهانه‌گیر شده است. آدم‌ها كیسه‌هایی پر از خمس و زكات، به دیوارهای گورشان آویخته‌اند. نپرس موریانه‌ها، چه به روزگار مسجد آورده‌اند. از همه تلخ‌تر اینكه، عصرهای جمعه، دلم نمی‌گیرد.

شنیده‌ای دیگر كسی پای شعرهایش، تخلص نمی‌گذارد و شاعران، یعنی زمین‌خوردگان وزن و قافیه؟ نمی‌دانم وقتی این نامه را می‌خوانی، كجا ایستاده‌ای. هر جا هستی، زودتر بیا.

از بس شما را ندیده‌ایم چشمانمان هرزه شده است. بیم دارم اگر چندی دیگر بگذرد، ندبه خوان‌های مسجد، پیرتر شوند. آدم‌ها همه دیرباورند و زود رنج، بهانه می‌گیرند. می‌گویند:
او نیز ما را فراموش كرده است.

امّا من می‌دانم كه شما، همه را به اسم و رسم و نیت، به یاد دارید.

دوست دارم باز برایت بنویسم. امّا یادم آمد كه باید به گلدان‌ها آب بدهم. مادرم گفته است، اگر به شمعدانی‌ها آب بدهم، آنها برای آمدن تو دعا می‌كنند. راست می‌گوید. از وقتی كه مرتب آبشان می‌دهم، دست‌های سبزشان را رو به آسمان گرفته‌اند.

والسلام علیكم و رحمة الله و بركاته


رضا بابایی
ماهنامه موعود شماره 100

 

دوست داشته باشیم...

 

 

در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند،


بچه ها نمی توانند بزرگ شوند!شاید قد بکشند،


اما بال و پر نخواهند گرفت…!