موضوع: "حجاب"

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیستم

یه تیشرت آستین بلند طوسی و شلوار کتان نُک مدادی پوشیدم و عطر زدم
یه نگاه به محمد کردم
یه تیشرت قشنگ آبی آسمانی پوشیده بود با شلوار لی. موهاشو به صورت کج سمت بالا حالت داده بود عطریم که خیلی
دوست داشت زده بود. یه نگاه به دستاش کردم طبق معمول دست چپش ساعت نقره ایش و دست راستش تسبیح قشنگ آبیش بود به اضافه ی انگشتر عقیق نقره البته از نوع سفید که تو انگشت انگشتریش گذاشته بود
صدای اس ام اس گوشیم اومد نگاه کردم نوشته بود_ پشت درم. درو باز کن
با لبخند رفتم به آیفن نگاه کردم تصویرشو که دیدم لبخندم پررنگتر شد. درو باز کردم منتظر موندم بیاد بالا
اومد تو با لبخندی که عضو جدا نشدنیه صورتش بود باهام دست داد و احوالپرسی کرد
داشتیم باهمدیگه خوشو بش میکردیم که مامان بابا و محمد اومدن بیرون. هنوز ندیده بودنش،همینکه مامان خواست بپرسه کی بود دوباره صدای مبایلم بلند شد
نگاه کردم شماره آشنا نبود، جواب دادم
_بله؟
صدای یه آقایی اومد
صدا_ سلام آقای شمس؟
_ سلام بله خودم هستم شما؟
صدا_ من زارعی هستم. آقای شمس ما رسیدیم ولی مطمئن نیستیم درست اومده باشیم
_ بله بله آقای زارعی من الان میام جلوی در
مامان_ اومدن؟

_فکر کنم
دویدم سمت دروازه
درو باز کردم رفتم بیرون دوروبرمو نگاه کردم
یه ماشین اومد سمتم
دقیق نگاه کردم از شیشه ی صندلیه عقب یه نفر سرشو آورد بیرون و بعد برد تو
ماشین کنارم ایستاد
سه نفر پیاده شدن
یه آقای نسبتا جوون که جلو نشسته بود، یه خانم چادری اونم جوون بود و در آخر زینب که صندلیه عقب نشسته بودن
بعد از سلام و احوالپرسی راهنماییشون کردم داخل
آخرین نفر وارد حیاط شدم البته قبل از ورود زنگو زدم که بدونن رسیدن
.
.
زینب
وارد حیاط شدیم
یه حیاط حدودا 200 متری که دوروبرش گل و گیاه بود معلوم بود حیاط قشنگیه. با اینکه هر چند متر به چند متر روشنایی
گذاشته بودن ولی چون شب بود قشنگ دید نداشت یه راهِ باریک هم سنگ فرش کرده بودن
رسیدیم به آپارتمان

دو طبقه بود با کاشیای مشکی و مرمر سفید
از پله ها رفتیم بالا 22 تا بود. عادتمه از هر پله ای میرم بالا باید بشمارمش
به پله های آخر که رسیدیم در باز شد
یه خانمی اومد بیرون
من از جلوی بقیه داشتم حرکت میکردم. رسیدم بالا بهش سلام کردم
نگاهم کرد حس کردم چشماش اشک افتاد
سلام کرد.دست دادیم و یهو بغلم کرد.
خیلی متعجب شدم
به خودم که اومدم دیدم زشته مثل ماست وایسادم منم دستامو بالا آوردم بغلش کردم
یه نگاه بهم کردو صورتمو غرقِ ب*و*س*ه کرد، اوف بالاخره ولم کرد
از بغلش اومدم بیرون به کنار در نگاه کردم
دو نفر ایستاده بودن
بعد از اینکه احوالپرسیو…. تموم شد راهنماییمون کردن داخل
رو مبل که نشستیم طاها شروع کرد به معرفی
طاها اشاره کرد به همون خانمه که بغلم کرده بود و میخورد سنش چهلو خورده ای باشه ایشون مادرم هستن،اشاره کرد به اقایی که اونم میخورد تقریبا 50 ساله باشه ایشون پدرم،به یه پسر جوون اشاره کرد فکر کنم 22 سالش بود برادر گلم آقا محمد، آخرشم به یه دختر جوون 23 یا 24 ساله ی مانتویی ولی باحجاب اشاره کرد و اما نازنین خانم نامزد بنده

وقتی نازنینو معرفی کرد یه لبخند نشست رو لبم واقعا خوشحال شدم که نامزد داره
.
.
طاها
وقتی همرو بهشون معرفی کردم نشستم کنار نازنین
مامان رفت سمت زینب و مامانش
مامان_ راحت باشین چادرتونو در بیارین بدین من آویزون کنم
مامان زینب_ نه خانم ممنون راحتیم
مامان_ آخه اینجوری که زشته
مامان زینب_ نه چی زشته
بعد چادرشو از رو سرش برداشت انداخت رو کمرش
دوباره مامان برگشت سمت زینب
مامان_ دخترم تو در بیار دیگه چادرتو
خندم گرفته بود این مامانه من گیر بده ها دیگه ول کن نیست
مامان زینب که اینهمه اصرارو دید به دخترش گفت چادرتو در بیار دیگه زینب
اون بدبختم با بی میلی چادرشو در آورد داد به مامان

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت نوزدهم

با ذوق میگه باشه پس برای اون ماکارانی درست میکنم برای بقیه هم یه چیزه دیگه
هممون از اینهمه ذوق مامان خندیدیم اخه تو حالت عادی اگه بهش بگیم برای مهمون ماکارانی درست کن میگه زشته
بعد میخوان بگن برامون ماکارانی درست کرده
مامان_ آقایون بیاین بهم کمک کنین باید کل خونرو گردگیری کنیم بعدم برین خرید برای فردا
منو محمد و بابا_ وای نه
مامان_ وای مای نداره آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته.
خم شد رو شکمش_ آخ دلم
مامان_ اصلا راه نداره هیچ جور نمیتونین از زیرش در برین
_ محمد جان بلند شو باید بریم خونرو گردگیری کنیم
محمد با لبو لوچه ی آویزون راست وایساد و اومد دنبالم
کل خونرو تمیز کردیم از حالو پذیرایی بگیر تا اتاقامون دیگه از کتو کول افتادیم
آخیش بالاخره اتاق هم تموم شد
هردومون هم زمان ولو شدیم رو تختمون
کمرشو گرفته بود و ناله میکرد_ آی مامان کمرم آی خدا دارم میمیرم وای
_ اه چته محمد هرکس ندونه فکر میکنه حامله ای که اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی
حواسش کلا نبود_ گفت:آره آره
برگشتم سمتش یکی زدم تو سرش

محمد_ آخ نامرد چته؟
_ تو حامله ای؟
چشماش زد بیرون_ ها؟ داداش چی میگی؟
_ به من چه خودت گفتی
محمد_ من کی گفتم؟من غلط بکنم بگم. اصلا منم بگم تو خودت چی فکر میکنی؟
سرمو برگردوندم و به سقف خیره شدم
_ به من چه. من گفتم مگه حامله ای اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی تو هم گفتی آره
دیدم صدایی ازش نمیاد برگشتم سمتش
یه نگاه به همدیگه کردیم یهو زدیم زیر خنده

.

.
زینب
حالا من چی بپوشم
_مامانی من فردا شب چی بپوشم؟
مامان_ لباس
_ میدونم لباس. کدومو بپوشم
مامان_ همونایی که داری
_ وای مامان میدونم همونایی که دارم کدومو آخه
مامان_ هرکدومو دوست داری

جیغ زدم _مامان
مامان_ یامان جیغ نزن برو هرکدومو میخوای انتخاب کن دیگه. منکه هرچی بگم تو برعکسشو انجام میدی دیگه چرا میپرسی
با قیافه ی آویزون و سرِ پایین رفتم تو اتاقم
کمدمو که از بس توش لباس بود در حالت انفجار قرار داشت باز کردم
همه ی مانتوهامو نگاه کردم
دوتا آبی نفتی _ مشکی _ چهارخونه کرم سرمه ای _ سبز،مشکی _ طوسی _ آبی آسمانی _ لی
خب امم
آبی آسمانی و لی رو در آوردم نگاهشون کردم
حالا کدومو بپوشم؟
شلوار لی و شال آبی روشن و مقنعه حجاب سفیدمو آوردم
هنوز درگیر اون دوتا مانتو بودم
بالاخره بعد از کلی فکر کردن مانتوی لی رو انتخاب کردم
و هر سه تارو گذاشتم رو صندلی
یه نگاه به چادرام کردم و چادر لبنانیمو برداشتم
یه کیف گردنیه مدل لی هم برداشتم کتونیمم که لی
خب همه چی برای فرداشب آمادست

.
.
طاها
دیروز از بس کار کردیم دیگه نفهمیدیم شب کِی خوابمون برد
الانم که 9 صبحه مامان با اُردنگی منو محمدو فرستاده خرید
محمد_ هعییی ما چقدر بدبختیم. مامان هنوز دختررو ندیده پسرای خوشتیپشو فراموش کرد ای خدا
همینجور داشت آه میکشید و عقب افتاده بود ازم که دستشو کشیدم سمت جلو نزدیک بود با مخ بخوره زمین که خودشو
به زور کنترل کرد
داد زد_ چته؟
به دور و برم نگاه کردم دوتا دختره داشتن درسته قورتمون میدادن چندتا زنو مردِ دیگه هم که تو فروشگاه بودن برگشتن چپ چپ نگاهمون کردن
_ هیس ساکت حواست نبود دستتو کشیدم خو. حالا هم بیا سریعتر خریدارو انجام بدیم بریم که مامان پوستمونو میکنه
یه آه سوزناک دیگه کشید و با قیافه ی آویزون دنبالم راه افتاد
…..
بالاخره زمان اومدنشون فرا رسید
الان ساعت 6:30 غروبه
غذاها رو اجاقن و هممون بلا استثنا در حال لباس پوشیدنیم

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت هجدهم

 

سرشو تکون داد بدبخت زبونش بسته شد
زینب
بعد از خداحافظی درو بستم و اومدم بیرون از بیمارستان
راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی اومدم به امروز فکر کنم که گوشیم زنگ خورد
دستمو بردم تو کیفم اوف حالا مگه پیدا میشه
دستمو بیشتر فرو کردم داخلش
آها آها پیدا شد
_ الو
مریم_ الو سلام. زینب خوبی؟
_ سلام مریم ممنون تو خوبی؟ چه خبر؟
مریم_ مرسی. هیچی میدونستی فرداشب نتایج کنکور میاد؟
تعجب کردم _ واقعا؟
مریم_ آره الان نزدیک سه ماهِ دیگه. یکی از بچه ها بهم گفت
_ آها باشه. پس من فردا شب نگاه میکنم
مریم_ مال منم نگاه میکنی؟
_ آره مشخصاتتو بفرست نگاه میکنم
مریم_ باشه دستت طلا. خب دیگه مزاحمم نشو خدافظ
 کاربر انجمن نگاه دانلود

خندیدم _ خداحافظ
گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم
داشتم از جلوی یه مغازه کاموا فروشی رد میشدم که ه*و*س کاموا زدن به سرم زد
رفتم نگاهشون کردم کامواهای دو رنگش قشنگ بودن یکیشون که طوسی مشکی بود خوشم اومد چندتا برداشتم دوتا
میل هم گرفتم و بعد از حساب کردنشون رفتم ایستگاه
یه تاکسی اومد نشستم رفتم خونه
دینگ دینگ. زنگ زدم
_ سلام من اومدم کسی خونه نیست؟
دستشو گذاشت رو بینیش یعنی ساکت شو.داشت با تلفن حرف میزد_ چشم چشم من با آقام صحبت میکنم اگه شد
مزاحمتون میشیم
پشت خط _ ……..
مامان_ چشم بهتون خبر میدم شما هم به خانواده سلام برسونین. خداحافظ
گوشیو قطع کرد
_ مامان کی بود؟
مامان_ مامان رئیس بیمارستانی که توش بودی! فرداشب، شام دعوتمون کردن خونشون. آخه ما که اینارو نمیشناسیم
چطور بریم خونشون
_ منم الان رفتم بودم بیمارستان بهم گفت. خودش که آدم بدی نیست خانوادشو نمیدونم
مشکوک پرسید_ چند سالشه؟

_ نمیدونم بهش میخوره 28 یا 29 باشه
مامانم خیلی مشکوک نگاهم میکرد
_ وا چیه مامان؟
مامان_ راستشو بگو
چشمام درشت شدن
_ راست چیو بگم؟
مامان_ پسره بهت حرفی زده؟
_ اا مامان؟ این آقا خیلی نجیبه بعدشم 10 سال از من بزرگتره من جای خواهرشم
مامان_ امیدوارم همینطور که تو میگی باشه
_ همینطوره. حالا میریم؟
مامان_ بزار به بابات بگم
_ باشه
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم وضو گرفتم نماز ظهر و عصرمو خوندم
خیلی آروم شدم. کلا نماز آرومم میکنه خصوصا وقتی سجده میرم حس خیلی خوبی بهم دست میده که قابل وصف نیست
طاها
یه نیم ساعتی میشه اومدم خونه و داریم نهار میخوریم

همینکه زینب رفت زنگ زدم به مامان شماره ی خونه ی زینب اینارو دادم اونم زنگ زد با مامانش صحبت کرد گفت فردا
شب شام بیان خونمون الانم منتظریم ببینیم بابای زینب چی میگه
تلفن زنگ زد. مامان بلند شد برداشت
مامان_ بله بفرمایید؟
………
مامان_ سلام خانم زارعی خوب هستین؟
………
مامان_ خیلی ممنونم. بله بله پس میاین دیگه
………
مامان_ خواهش میکنم این چه حرفیه شما مراحمین. تشریف بیارین
………
مامان_ پس، فردا شب میبینیمتون. خداحافظ شما
گوشیو قطع کرد
_ پس میان!
با لبخند_ آره. خیلی دلم میخواد زودتر ببینمش. وای فردا شب چی درست کنم؟
خندیدم _ تا جایی که من میدونم زینب هر غذایی رو نمیخوره. اگه نظر منو میخوای دوست داری شادش کنی براش ماکارانی درست کن و نگو زشته

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت هفدهم

کاملا معلوم بود تو شُکه
با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد
خیالم راحت شده بود از اینکه موفق شدم همه ی سوالامو به زبون بیارم فقط میمونه جوابش که خیلی کنجکاوم
منم با کنجکاوی و حالت سوالی خیره شدم به چشماش
بعد از چند ثانیه اون کم آورد و سرشو انداخت پایین
یکم مکث کرد و بعد زبون باز کرد
زینب_ چرا این سوالارو میپرسین؟
_ خب این چندوقت خیلی ذهنم درگیرتون بود. راستش نگرانتون بودم اینارو پرسیدم که شاید بتونم کمکتون کنم
زینب_ کمکی از دست کسی بر نمیاد
_ شریک دردتون که میتونم بشم؟
سرشو بلند کرد، کوتاه ولی عمیق بهم خیره شد_ از کجا بدونم حرفایی که میزنم بین خودمون میمونه و اونارو به کسی
حتی مامانو بابام نمیگین؟
با اطمینان بهش نگاه کردم جوری که آروم بشه_ به من میاد خبرچینی کنم؟
به اطرافش نگاه کرد. شالشو صاف کرد.چادرشو درست کرد. چشماش رو سرتاسر اتاق میگردوند تا آخرش که رسید به
من. بی قرار بود اینو خوب میفهمیدم از رفتارش
لبخند زدم _ نگران نباش هرچیزی که بگی بین خودمون میمونه
دست راستمو گرفتم بالا_ به شرفم قسم
 
نفس عمیق کشید.چشماشو بست. خوب زیر نظر گرفته بودمش
انتظارم زیاد طولانی نشد شاید دو دقیقه که شروع کرد به حرف زدن
زینب_ جواب همه ی سوالاتون خلاصه میشه تو یه کلمه…عشق. عشقی که 7 ساله تو دلم رخنه کرده عشق پسرعموم،
خیلی تلاش کردم بیرونش کنم اما نشد. دلیل حال اونروزم هم این بود که خبر ازدواجشو شنیدم و رنگم پریده چون
دیشب خیلی بهم فشار اومد آخه بله برونش بود.
با هر کلمه ای که میگفت چشمام گشادتر میشدن اصلا فکر نمیکردم زینب عاشق کسی باشه اصلا…انتظارشو نداشتم
خیلی متعجب شده بودم. باتعجب داشتم نگاهش میکردم مغزم ارور داده بود
چشمایه قهوه ایشو باز کرد و مستقیم خیره شد تو چشمام
زینب_ حالا فهمیدین؟
گیج سرمو تکون دادم که یهو مغزم فرمان داد_ گفتی 7 سال؟ مگه الان 16 سالت نیست؟
سرخو سفید شد.بازم سرشو انداخت پایین، آه کشید_ بله از بچگی.
دیگه چشمام از این گردتر نمیشد ولی جلوی خودمو گرفتم چون میدیدم خیلی معذب شده
آروم گفتم _ آهان. مطمئنی که عشقه؟
زینب_ نه. دیگه از هیچی مطمئن نیستم حتی از زنده بودن خودم. نمیدونم چطور دارم طاقت میارم ولی خوب میدونم خدا
مواظبمه هوامو داره
بهش لبخند زدم _ آره کاملا درسته خدا خیلی دوست داره اگه اون بالایی نبود تو هم الان اینجا نبودی. یکم فکر کن من
مطمئنم میتونی فراموشش کنی و همینطور مطمئنم که این عشق نیست هوسیه که از بچگی برات مونده شاید چون
کنارت بوده بهش حسی پیدا کردی. اما اگه تلاش کنی و توکلت به خدا باشه زودِ زود فراموشش میکنی

سرشو به علامت فهمیدن تکون داد_ چشم تمام تلاشمو میکنم
از جوابش خیلی خوشم اومد معلومه دختر عاقلیه که زود حرفمو قبول کرد اگه نمیشناختمش میگفتم الان با زدن این حرف
میخواد جیغو داد کنه و اینجارو رو سرم خراب کنه ولی خودم میدونم که زینب با بقیه فرق داره. این دختر اینقدر آروم و
مظلومه که آدم دلش نمیاد ناراحت ببینتش
چشمامو باز و بسته کردم _ آفرین دختر خوب
خندید. آروم و باوقار
_ راستی؟
سوالی نگاهم کرد
_ راستش میخواستم شما و خانوادتونو دعوت کنم خونمون
باتعجب_ ما رو؟ به چه مناسبت؟
_ همینجوری. آخه من از شما خیلی برای خانوادم تعریف کردم اونام کنجکاون ببیننتون
لبشو گزید_ همرو گفتین؟ شیطونیامو! خراب کاریامو! قلبمو!
خیلی سعی کردم جلوی قهقهمو بگیرم واقعا قیافش خنده دار شده بود_ بله همرو
لبو شد چجورم
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. شروع کردم بلند بلند خندیدن
اونم هر لحظه لبوتر میشد فکر کنم داشت خرابکاریاشو یادآوری میکرد
_ خب پس من به مامان میگم با خونتون تماس بگیره صحبت کنه

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت شانزدهم

شماره ی زینبو گرفتم. یه آهنگ شروع کرد به خوندن
آهنگو شناختم. بغض از مرتضی پاشایی مرحوم بود
با شنیدن این آهنگ بیشتر مصمم شدم که بفهمم این دختر چشه
یکم که آهنگ خوند گوشیو جواب داد
صدای نازک و آرومش پیچید تو گوشی. خودش بود زینب بود
زینب_ الو…
آب دهانمو قورت دادم و لبمو با زبونم خیس کردم _ سلام
زینب_ سلام بفرمایید
_ زینب خانم نشناختید؟
زینب_ خیر بجا نمیارم
_ طاها هستم. طاها شمس
بعد از چند لحظه مکث صداش دوباره پیچید تو گوشی
با تعجب پرسید_ آقا طاها شما شماره ی منو از کجا آوردین؟ اتفاقی افتاده؟
_ از دفتر پرستاری گرفتم. نه نه اتفاقی نیفتاده فقط میخواستم ببینمتون
باز هم صداش متعجب شد_ منو ببینین؟ چرا؟ مگه چیشده؟
_ بابا به خدا هیچی نشده چرا همش منتظرین اتفاقی بیفته. امروز میتونین بیاین بیمارستان؟
زینب_ بیمارستان؟ چرا؟ چیشده؟
 کاربر انجمن نگاه دانلود

خندم گرفت. فهمیدم باز هم گیج شده. آخه تو این یک دقیقه سه بار پرسید مگه چیشده. هروقت گیج میشه اینجوری
حرف میزنه
_ گفتم که میخوام ببینمتون! آخه چون میدونم اگه بگم جای دیگه، نمیاین گفتم بیاین بیمارستان
زینب_ آهان باشه پس امروز میام. ساعت چند؟
طاها_ الان ساعت 8:30 تا یک ساعت دیگه میتونین بیاین؟
زینب_ سعی میکنم تا یک ساعت دیگه اونجا باشم
با شیطنت ادامه داد_ ولی میدونید که من همش دیر میکنم
بازهم خندم گرفت. راست میگفت همیشه تاخیر داره اگه بگه فلان ساعت میام یعنی یک ساعت یا ته تهش خیلی زحمت
بکشه نیم ساعت بعد از ساعت مقرر میرسه
با خنده_ بله میدونم 10:30 اینجایین
خندید_ پس من سریعتر حاضر بشم. یاعلی
گوشیو قطع کرد
با چشمای از حدقه بیرون زده به گوشی نگاه کردم
حتی مهلت نداد خداحافظی کنم
گوشیو گذاشتم رو میز و شروع کردم به قدم زدن تو اتاق، داشتم فکر میکردم…فکر میکردم که چطور باید ازش بپرسم!
چطور سر بحثو باز کنم! چطور باهاش صحبت کنم که ناراحت نشه! که بهم نگه زندگیه خصوصیه من به تو چه ربطی داره!
خیلی فکر کردم. همینجور راه رفتمو فکر کردم و گذر زمانو اصلا حس نکردم تا اینکه با صدای در به خودم اومدم
یه نگاه به ساعت کردم یه ربع به 10 بود
_ بفرمایید
زینب در حالی که چادرش مثل همیشه سرش بود و یه شال مشکی گذاشته بود با سر پایین اومد داخل، یه تکونی به
خودم دادم و یقه ی پیراهنمو صاف کردم. یه پیراهن مردانه ی کرم که آستیناشو تا روی آرنج بالا زده بودم و یه شلوار
کتان قهوه ای پوشیده بودم. کت اسپرت کرم قهوه ایمم پشت صندلیم بود
زینب_ سلام
_ سلام بفرمایید بشینید
همونجور که سرش پایین بود اومد نشست. حالا چرا سرشو بلند نمیکنه؟
_ خوب هستین؟
با گفتن این جمله سرشو بلند کرد و یه نگاه فوق العاده غمگین بهم انداخت
یهو قلبم یه جوری شد
خدای من چه بلایی سر این دختر اومده ؟ چرا رنگش اینقدر پریده ؟ چرا اینقدر غمگینه؟
متعجب داشتم نگاهش میکردم
فکر کنم خیلی بهش خیره شدم که معذب شد و سرشو انداخت پایین
دیگه نتونستم طاقت بیارم شروع کردم به حرف زدن. هرچیزی که میخواستم بگمو بدون برنامه ریزی قبلی به زبون
آوردم چون از اون قدم زدن و فکر کردن هیچی عایدم نشده بود و یا اگرم شده بود الان اصلا تمرکز نداشتم
_ زینب خانم شما چتون شده؟ چرا رنگتون اینقدر پریده؟ چشماتون چرا اینقدرغمگینن؟ چرا همیشه حس میکنم یه غمه
بزرگ پشت خنده هاتون پنهانه؟ اون چیه که شما سعی دارین پنهانش کنین؟ چرا اونروز تو بارون قدم میزدین که
آخرش منجر به اون حال وحشتناکتون بشه؟ دلیل حال اونروزتون چی بود؟ اصلا…اصلا عرفان کیه؟ عرفان کیه که قبل از
بیهوش شدن تمام تلاشتون فقط به زبون آوردن اسمش بود؟ هان؟

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت پانزدهم

.

.

زینب
تقریبا 3 ساعتو نیم میشه که اینجا هستیم، دو ساعته که جشن شروع شده
از وقتی پا تو این خونه گذاشتم یه بغضی گلومو گرفته که هر لحظه میخواد بترکه اما…اما نمیتونه، یعنی نمیتونم که بترکونمش جلوی اینهمه آدم
وقتی عشقمو…تمام زندگیمو کنار یکی دیگه میبینم وقتی میبینم دستشو گرفته و با تمام وجودش میخنده همون خنده هایی که من براشون جون میدم قلبم میخواد از تو سینم بزنه بیرون
فقط خدا میدونه با چه دردی بهشون نگاه میکنم اما همش تو دلم دعا میکنم که خوشبخت بشن خیلی سخته…خیلی
سخته که عشقت جلوی چشمات بخواد داماد بشه و تو هیچکاری نتونی بکنی… تو تمام این مدت فقط آه کشیدم وبغضمو با آب پایین فرستادم، شیرینیه دامادیه عشقمو خودم پخش کردم تا مجبور نباشم بخورمش
بهشون خیره شدم و از اعماق وجودم خوندم
خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من
آهِ جانسوزم رِسانده جان به لب
باز لبخند
باز لبخند
بغضِ در سینه
خرابست حال من
رحمی به حالم کن
تو میدانی غمم در سینه پنهان است
غم پنهان با که گویم
کز چه گویم
تا که آرام گیرد
بغضِ در سینه ام

…………..
دلم به حال خودم سوخت ولی نمیخوام عشقم ذره ای تو زندگیش غم ببینه پس تمام تلاشمو کردم دیگه آه نکشم چون شنیدم اگه یه نفر با حسرت بهت نگاه کنه و آه بکشه تو به خواستت نمیرسی و من نمیخوام این اتفاق برای عشقم بیفته
پس لبخند زدم، به اشکام اجازه ی چکیدن ندادم و رفتم سمتشون
شیرینیو با لبخند گرفتم جلوشون
برگشتن سمتم
نسترن با لبخند برداشت و عرفان هم یه لبخند زد که سریع چشممو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین، زیر لب شروع کردم به ذکر گفتن و با خودم عهد کردم وقتی که عقد کردن دیگه هیچوقت نباید بهش فکر کنم چون خوب میدونم
دینمون گفته فکر کردن به شوهر کسه دیگه ای حرامه
نسترن_ زینب جون تو چقدر آرومی از اول جشن ندیدم اصلا برقصی همش داشتی تو آشپزخونه کمک میکردی
یه لبخند مصنوعی زدم _ اهل رقصیدن نیستم
نسترن_ حتی با من؟
_ ببخشید حتی با شما! خوشبخت بشین
هردوشون تشکر کردن
سرمو انداختم پایین

_ با اجازه
دوباره رفتم تو آشپزخونه….
بالاخره اونهمه عذاب تموم شدن و اومدیم خونه
اوففف ساعت 12 شبه خدا میدونه این چند ساعتو چطور تحمل کردم

اگه ذکرایی که میگفتم و توکل به خدا نبود تا الان حتما سکته کرده بودم خصوصا با این قلب مریض
خیلی بهم فشار اومده بود رفتم قرصمو خوردم و گرفتم خوابیدم
.
.
طاها
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از نماز و خوردن صبحانه طرفای 7:30 بود که راه افتادم سمت بیمارستان و گفتم
سرپرستار بیاد تو اتاقم، الان هم منتظرشم
صدای در اومد
_ بفرمایید
خانم تقوی_ سلام
_سلام بفرمایید بشینید
تقوی_ با من امری داشتین؟
_خواستم بیاین اینجا چون میخوام یه کاری بکنین
سوالی نگاهم کرد
_ میخوام فرمیو که خانم زارعی برای آموزش تو بیمارستان پر کرده بودن برام بیارین
تقوی باتعجب_ چی؟ ولی اخه
_ ولی و اما و اگر نداره خواهشا تا ده دقیقه ی دیگه فرم رو میزم باشه
هنوز تو شُک بود ولی بلند شد

_ چشم
منتظر بودم هرچه سریعتر اون برگرو بیاره ولی طبق معمول که آدم هروقت منتظره زمان زودتر بگذره! عقربه های ساعت اصلا از جاشون تکون نمیخوردن
به هر زور و زحمتی که بود 10 دقیقه رو دووم آوردم ولی تقوی هنوز نیومده بود دو دقیقه دیگه صبر کردم بازم نیومد
خیلی عصبی بودم زنگ زدم دفتر پرستاری
یه خانمی برداشت_ دفتر پرستاری بفرمایید
_ شمس هستم بگید خانم تقوی زودتر بیان اتاق من
خانمه_ چشم چشم آقای شمس
با عصبانیت گوشیو گذاشتم سر جاش
5 دقیقه ی بعد در زدن
باعصبانیت_ بفرمایید
تقوی_ ببخشید آقای شمس داشتم دنبالش میگشتم، برگرو گرفت سمتم

_ بفرمایید
برگرو تقریبا از دستش کشیدم، یه نگاه کردم وقتی اسم زینب، شماره و آدرسو دیدم خیالم راحت شد_ ممنون میتونید برید
درو بست و رفت
هجوم بردم سمت گوشیم. سه تا شماره بود: شماره ی خونشون، موبایل باباش و موبایل خودش
اول همه ی شماره ها و آدرسو هر اطلاعاتی که ازش بودو توی یه برگه نوشتمو گذاشتم تو کیف پولم. هر سه تا شماره رو
تو گوشیم سیو کردم.

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت چهاردهم

.

.

طاها
رو تختم دراز کشیدم و دارم فکر میکنم
از وقتی اومدم خونه فکرم همش درگیره زینبه
اینکه چرا اینهمه مدت تو بارون مونده؟ اون موقع روز چرا اومده بیمارستان؟ اصلا…..یهو چشمام گرد شد
وایسا ببینم عرفان کیه دیگه؟
اون لحظه اینقدر گیج شده بودم که اصلا حواسم نبود زینب چی گفته. الان یادم اومد
واقعا دیگه دارم دیوونه میشم باید هرچه سریعتر ازش بپرسم ماجرای دیروز چی بوده
در اتاقم زده شد
_ بفرمایید
محمد_ داداش؟
_ جانم داداش بیا تو
محمد_ داداش مامان میگه بیا شام
_ باشه برو الان میام
درو بست و رفت
به ساعت نگاه کردم 8 بود
بلند شدم و رفتم جلوی آینه شونرو برداشتم کشیدم رو موهام. شونرو گذاشتم سر جاش و یه عطر به خودم زدم.
از اتاق رفتم بیرون. یه راست رفتم سمت آشپزخونه
مامان، بابا و محمد پشت میز نشسته بودن
یه لبخند زدم بهشون و نشستم _ سلام به همگی
همه با لبخند جوابمو دادن
مامان_ بیا پسرم اینم بشقاب تو
_ ایول ماکارانی. دستت درد نکنه مامان
لبخند زد_ خواهش میکنم پسرم
شروع کردم به خوردن. ناخودآگاه یاد زینب افتادم
یادمه یه روز که تو اتاقم داخل بیمارستان داشتم ماکارانی ای که مامان برای نهار بهم داده بود میریختم تا بخورم در زدن
اجازه ی ورود دادم. زینب اومد تو اولش متوجه نشد میخوام غذا بخورم اومد جلوتر ماکارانیو که دید چشماش یه برقی زد
اما سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت ببخشید بی موقع مزاحم شدم من میرم هروقت غذاتون تموم شد خبر بدین بیام.

چون برق چشماشو دیده بودم فهمیدم باید خیلی دوست داشته باشه پس گفتم بشینه مخالفت کرد ولی راضیش کردم.

خلاصه نشست قابلمه رو برداشتم اومدم رو مبل نشستم بشقاب غذامو که هنوز بهش دست نزده بودم گذاشتم
جلوش و بازم براش ریختم، چون ظرف دیگه ای نبود خودم قابلمرو برداشتم و بهش گفتم قاشق یا چنگال؟ شکه شده بود.

بعد از چند ثانیه به خودش اومد!! کلی مخالفت کرد که خب قبول نکردم گفتم فقط بگو کدوم اونم گفت چنگال دادم بهش،

شروع کردم به خوردن غذام اونم یکم بعد یخش باز شد شروع کرد به خوردن. خیلی آروم و با آرامش میخورد یه لحظه که بهش نگاه کردم از چهرش فهمیدم خیلی خوشش اومده. سریع نگاهمو ازش گرفتم چون میدونستم خیلی
خجالتیه و اگه ببینه دارم نگاهش میکنم دیگه نمیخوره.
فکرکردن بهش لبخندو مهمون لبام کرد. همینجور داشتم لبخند ژکوند میزدم که با صدای بابا به خودم اومدم
بابا_ کجایی پسر؟ چرا دوساعته داری الکی بهمون لبخند میزنی؟
_ هان؟ هیچی
سرمو انداختم پایین و با غذام بازی کردم
زیر چشمی یه نگاه به بقیه انداختم دیدم هر سه تاشون به همدیگه نگاه میکنن و آخر سر لبخند زدن
خدا میدونه چی تو فکرشون میگذره. خاک بر سرم با این فکر کردن بی موقع
مامان با لبخند_ خب پسرم تعریف کن ببینم
باتعجب_ چیو تعریف کنم؟
مامان_ همونیو که داشتی بهش فکر میکردی
دوباره سرمو انداختم پایین
_ به چیزی فکر نمیکردم
محمد_ داداش اونوقت به خاطر هیچی هی لبخند ژکوند تحویلمون میدادی و اصلا حواست نبود؟
ای خدا حالا چیکار کنم
سرمو بلند کردم و به هر سه تاشون نگاه کردم
_ خب راستش یه دختری چندوقت پیش برای دوره ی تخصصی امداد اومده بود بیمارستان….و از سیر تا پیاز قضیه روبراشون تعریف کردم
یه نفس عمیق کشیدم
مامان و محمد چشماشون اشک افتاده بود، بابا هم داشت همه ی تلاششو میکرد که جلوی اشکشو بگیره

خوب میفهمیدم چه حالی دارن و چرا اینطور شدن، دوباره یادش افتاده بودن خصوصا با تعریفایی که از زینب کردم
غذا کوفتمون شده بود
مامان اشکاشو پاک کرد و گفت_ میخوام ببینمش
سرمو به شدت آوردم بالا که گردنم درد گرفت، همونجور که ماساژش میدادم گفتم _نه مامان الان وقتش نیست یکم
صبر داشته باشید
بابا_ پس کی وقتشه طاها
_ بابا جان یکم صبر کنید اون الان روحیش اصلا خوب نیست، حالی که دیروز داشت دل سنگم آب میکرد من هنوز نمیدونم مشکلش چی بوده که به این حال روزافتاده بوده باید بفهمم
محمد همچنان سرش پایین بود، میدونم داداش مغرورم نمیخواست کسی اشکشو ببینه

_داداش فقط زودتر
_ چشم داداشم چشم
بهشون لبخند زدم
_ حالا بخورین دیگه! مردم از گشنگی
.
.

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت سیزدهم

عرفان_ سلام خوبی؟ ممنونم
هه خوب
_ عالیم. خواهش میکنم
عرفان_ چه خبر چیکارا میکنی
_ هیچی بیکار. خوش میگذره؟
عرفان_ اره خیلی
اخ خدا…دارم جون میدم این چه امتحانیه اخه
_ همیشه خوش باشی. امیدوارم خوشبخت بشی
عرفان_ ممنونم زینب. ایشالا عروسیه تو
قلبم به درد اومد.اخه من بدون تو چیکار کنم؟ مگه زندگی هم میتونم بکنم؟
هر جوابی که بهش میدادم دقیقا برعکس افکارم بود. با دستای لرزون و چشمای به اشک نشسته براش مینوشتم
استیکر خنده گذاشتم _خیلی ممنون. ان شاءالله
خندید_ چه ذوقیم میکنه
_ چیکار کنم خو، خودت گفتی
بازم خندید، میتونستم خوب بفهمم عشقم چقدر خوشحاله

_ ایشالا تو هم با یه پسر خوب ازدواج میکنی خوشبخت
میشی
_ ممنونم پسر عمو. کاری نداری؟
عرفان_ نه. فقط فرداشب میای دیگه زینب
_ آره. یاعلی
عرفان_ خدانگهدار
خدانگهدارت باشه عشق من
خوشبخت بشی عشق من
ان شاءالله همیشه بخندی عشق من
عشق من…عشق من
چقدر این واژه برام غریبه وقتی عشقم کسی که 7 ساله برام مثل نفس میمونه هیچ حسی بهم نداره

چقدر دلم گرفته…چقدر دلم میخواد مثل اونروزا با عرفان دردو دل کنم…کاش یکم دوستم داشت فقط یکم. به اندازه ی یک روز از 7 سال دوست داشتن من
دیگه اشکی نمونده بود که نریخته باشم
مامان_ زینب؟ نمیخوای بلندشی؟
چشمامو آروم باز کردم. کی خوابم برده بود؟
_ سلام
مامان_ سلام. بلندشو بیا صبحانه بخور
_ باشه
مامان_ دوباره نخوابیا. بلندشو
بلند شدم
مامان رفت بیرون
رفتم جلوی آینه یکم خودمو مرتب کردم
و رفتم بیرون دستو صورتمو شستم نشستم صبحانه خوردم
کاملا بی حس بودم. به هیچی فکر نمیکردم. ذهنم خالیه خالی بود
دیشب، شب خیلی بدیو پشت سر گذاشته بودم خیلی بیشتر از بد
دیشب با خدای خودم عهد کردم اگه کمکم کنه منم تمام تلاشمو برای فراموش کردنش میکنم و بعد نمیدونم چیشد که
خوابم برد
چند ساعت همینجور گذشت
به ساعت نگاه کردم 4 بود. به خودم تو آینه نگاه کردم
یه مانتو و شلوار مدل لی و شال همرنگشون. فیت تنم بودن. اون لباسی که به مامان گفته بودم نپوشیده بودم. در عین
زیبایی حجابم کامل کامل بود حتی یه تار از موهامم معلوم نبود
یه تَه آرایشی هم داشتم. جلوه ی چشمام خیلی بیشتر شده بود.
خیلی قشنگ شده بودم ولی برعکس وقتایه دیگه اصلا ذوق نکردم
رفتم بیرون. مامان وقتی منو دید یه لحظه چشماش گرد شد
مامان_ زینب؟ چقدر قشنگ شدی!
وقتی مامان که همش بهم میگه آرایش بهت نمیاد الان میگه قشنگ شدی پس یعنی خیلی خوب شدم
سرمو انداختم پایین باز این چشمای لعنتی طوفانی شدن.
اخه قربونت برم خدا جون….
دیگه حرفمو ادامه ندادم میدونستم آخرش دوباره به گریه هام ختم میشه
چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم
مامان_ بریم؟
_ بریم
راه افتادیم سمت خونه ی عرفان اینا……

حجاب من

رمان حجاب من /نویسنده: zeinab z

قسمت دوازدهم

خدایا این چه خوابی بود
به زینب نگاه کردم هیچ تغییری نکرده بود
خواستم چشممو ازش بگیرم که دیدم انگشتاش دارن تکون میخورن و کم کم چشماش باز شدن
انگار دنیارو بهم دادن خیلی خوشحال شدم دویدم رفتم دنبال دکتر و آورمش بالای سر زینب
معاینش کرد و با لبخند گفت حالش خوب شده
یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه با دلهره برگشت سمتم
زینب_ ساعت چنده
یه نگاه به ساعت مچیم کردم
_ 7
زینب_ وای خدا من باید برم خونه
دکتر _ نه خانم امشبو بیمارستان بمونین که تحت نظر باشین بعد فردا مرخصتون میکنیم
زینب_ اصلا حرفشو نزنین تا الان هم مطمئنم کلی نگرانم شدنو دارن دنبالم میگردن
برگشت سمت من
زینب_ لطفا گوشیمو بدین
رفتمو کیفشو اوردم دادم بهش
اصلا نا نداشت
زینب_ میشه خودتون گوشیمو در بیارین؟ زیپ جلویی
_ البته. با اجازه
دستمو کردم تو کیفش و گوشیشو بهش دادم
به زور گوشیو گرفت دستش و شماره گرفت گذاشت رو گوشش
زینب_ الو مامان
………
زینب_ آره آره میدونم دیر کردم ببخشید
………
زینب_ ببخشید مامان من گفتم حالا که اومدم یه سر هم به بیمارستان بزنم بعد به کمک نیاز داشتن موندم کمک کردم
گوشیمم دستم نبود
……….
زینب_ باشه باشه بفرست منتظرم خداحافظ
گوشیو قطع کرد
زینب با ناراحتی_ مجبور شدم دروغ بگم، ببخشید الان آژانس میاد دنبالم لطفا دکترو راضی کنید
_ باشه
رفتم دکترو راضی کردم گفت فقط باید داروهاشو حتما بخوره
حرف دکترو بهش انتقال دادم اونم قبول کرد
چادر و لباساشو اوردم و رفتم بیرون اونم لباساشو پوشید اومد

پشت سرش میرفتم و یه جورایی میخواستم مواظب باشم که نیوفته اخه دکتر میگفت احتمال زیاد هنوز سرگیجه داره
تا کنار در باهاش رفتم که برگشت
زینب_ خیلی ممنون که هوامو داشتین ولی دیگه نیازی نیست بیاین آژانسیه آشناست نمیخوام فکر بدی بکنه
اوه اوه فهمید چه زرنگه
لبخند زدم _ باشه پس مواظب خودتون باشین
به یه لبخند اکتفا کرد
زینب_ با اجازه خداحافظ
_ خدانگهدارتون باشه
رفت سوار ماشین شد، اونقدر نگاه کردم تا کاملا ماشین از دیدم محو شد
.
.
زینب
تو راه داروهامو گرفتم
وقتی رسیدم خونه مامان گفت چرا دیر کردی و منم مجبور شدم دوباره همون دروغارو تحویلش بدم
اصلا دلم نمیخواست دروغ بگم ولی اگه میگفتم میفهمید چون قبلا بهم شک کرده بود فهمیده بود دوسش دارم و گفت:
اونو از فکرت بیرون کن زینب
یه پارچ آب ریختم و با خودم بردم تو اتاقم عادت داشتم همیشه اب کنارم باشه
لباسمو عوض کردم و قرصامو خوردم
از اتاق اومدم بیرون یکم کانال های تلویزیونو عوض کردم، هیچی نداشت
حوصلم سر رفت اوف
مامان_ زینب فرداشب میخوای چی بپوشی؟
اه لعنتی باز هم در مورد عرفان…بازهم عرفان
_ مانتو
مامان_ کدوم مانتو
_ وا مامان خب یکیو میپوشم دیگه چه فرقی میکنه
مامان_ خب میخوام بدونم
_ مشکیه خوبه؟
مامان_ داری میای جشنا بازم میخوای ست مشکی بپوشی؟
اخ مامان…مامان…تو چه میدونی از دل دخترت…تو چه میدونی که فردا شب، شب مرگه دخترته…تو چه میدونی که دخترت عذادار دلشه…تو چه میدونی
باز چشمام اشک افتاده بودن نمیدونستم چطوری جلوشونو بگیرم که مامانم نبینه
سرمو برگردوندم طرف تلویزیون و دوباره کانالو عوض کردم
_ چیه مگه قشنگه! اینهمه ادم تو عروسیا از سر تا پا مشکی میپوشن، حالا روسری رنگ روشن میپوشم که همه مشکی نباشه
 مامان دیگه چیزی نگفت ولی من فکرم همش درگیر فرداشب بود
قلبم داشت میومد تو دهنم
بعد از شام یکم تلویزیون نگاه کردیم ساعت 11 بود که مامان بابا رفتن بخوابن
منم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم
یکم با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم
گوشیمو برداشتم یه پیام با این مضمون نوشتم
_سلام پسرعمو، میدونم خوبی. مبارک باشه
ارسالش کردم به عرفان
گوشی دستم بود و داشتم بهش فکر میکردم که یه پیام اومد. بازش کردم

حجاب من

رمان حجاب من /نویسنده: zeinab z

قسمت یازدهم

 

.

.

طاها
از در اتاق که اومدم بیرون دیدم یه خانم چادری پشت به من با چند قدم فاصله ایستاده داشتم از کنارش رد میشدم که
متوجه خیسیه بیش از حد چادرش شدم کنجکاو شدم برگشتم سمتش یه نگاه کردم برگشتم
ولی یه دفعه خشکم زد
دوباره برگشتم
خدای من زینب بود….اونم با این وضع
خیلی نگران شدم
با چشمهای نگرانم زل زدم به چشمای قهوه ایه نا آروم روبروم
لرزشی تو چشماش بود که دنیامو میلرزوند

داشتم دیوونه میشدم وقتی اشکای حلقه زده تو چشماشو دیدم
داشتم دیوونه میشدم وقتی با این حال میدیدمش
از سرو صورتش همینجور آب می چکید خیسه خیس بود
کلا هنگ کرده بودم
اما یه دفعه به خودم اومدم و دیدم زینب بی حال دستشو زده به دیوار
دویدم سمتش حالش خیلی بد بود
مدام ازش میپرسیدم چی شده؟ چت شده؟ حالت خوبه؟ اما اون اصلا توان حرف زدن نداشت
با اخرین توانش فقط یه کلمه زمزمه کرد
زینب_ ع…عر…فان
و بعد از هوش رفت
اختیارم از دستم در رفته بود بلند بلند فقط خدا و ائمه رو صدا میزدم
نمیدونستم باید چیکار کنم
با صدای داد و بیدادم چندتا دکتر و پرستار اومدن فقط تونستم به زینب اشاره کنم
سریع رفتن سمتش
انتقالش دادن به اورژانس

مثل اینکه خیلی حالش بد بود چون دکتری که معاینش کرد به شدت پریشون شد هم به خاطر اینکه جون بیمارش در خطره و هم مهمتر از اون اینکه اون بیمار زینبه همون دختر شر و شیطونی که کل پرسنل بیمارستان از دستش در امان نبودن
دلشو نداشتم برم تو حال بدشو ببینم موندم بیرون تا دکتر و پرستارا بیان حالشو ازشون بپرسم
دکتر اومد بیرون خیلی ناراحت بود
سریع رفتم جلوش ایستادم
_ حالش چطوره
سرشو تکون داد_ اصلا خوب نیست علاوه بر اینکه به خاطر زیاد موندن زیر بارون تب کرده، حال بدش بیشتر برای تب عصبیشه و مهمتر از اینا چون مشکل قلبی داره اگه تنفسش ایراد پیدا کنه و حالش خدای نکرده بدتر بشه مجبوریم
انتقالش بدیم به مراقبت های ویژه
اعصابم بهم ریخت. یاد اون اتفاق شوم افتادم.چنگ زدم به موهام _ وای خدای من
دکتر_ فقط باید به خدا توکل کنیم ان شاءالله که به هوش میاد
راه افتادم سمت اتاقش
درو باز کردم و رفتم تو
وقتی دیدمش قلبم به درد اومد
اونقدر آروم و مظلوم خوابیده بود که دل سنگ هم آب میشد شنیده بودم آدمای شیطون و جستجوگر تو خواب خیلی معصومن ولی الان باور کردم
واقعا معصوم بود خوب میفهمیدم برعکس رفتار شاد و شیطونش چندتا خصلت تو وجودشه !پاکی ظاهری و باطنی، شرم و حیایی که تو این دوره و زمونه خیلی کم پیدا میشه و مهمتر از همه دل مهربونش!

درسته مدته کمیه که میشناسمش ولی خیلی خوب تونستم به اعماق قلبش نفوذ کنم و با تمام وجودم درکش کنم. هم به خاطر شغلم و هم اینکه زینب خیلی شبیه عزیزترینمه میتونم بفهممش
من حسش میکنم، درداشو حس میکنم، با قلب و روحم متوجه میشم که به شدت ضعیف شده میفهمم که نمیخواد برگرده که اگه بخواد اونقدر توانایی داره تا بتونه به بیماریش غلبه کنه ایمان خالصانه ای که به خدا و ائمه داره کمکش میکنن
ولی میترسم خیلی میترسم از اینکه اتفاقی براش بیفته از اینکه برنگرده از اینکه اون اتفاق شوم دوباره تکرار بشه
خدایا یه بار زندگیمو ازم گرفتی بهت خیلی گله کردم ولی اینبار نه اینبار دیگه انصاف نیست بگیریش
خدایا من به حسینت توکل کردم و اون آرومم کرد اما ایندفه نه
خدایا دیگه نه خواهش میکنم کمک کن
خدایا 1000 تا صلوات نذر سلامتیش میکنم تو فقط برش گردون
اونو به ما ببخش
خدایا رحم کن
همه ی اینارو با التماس و چشمای به اشک نشسته به خدا میگفتم
حاضر بودم همه چیزمو بدم ولی یه بار دیگه عزیزترینمو ببینم اما حالا، حالا که اون نیست زینب جاشو برام پر کرده و من
نمیخوام اونم از دست بدم
واقعا نمیتونستم، در توانم نبود
نشستم رو صندلیه کنارش
بهش خیره شدم
کاش بتونم بازم چشمای بازشو ببینم کاش بتونم دلیل حال امروزشو بدونم

کاش
شروع کردم به خوندن دعا هرچیزی که بلد بودم میخوندم
خیلی خسته شده بودم همونجور که در حال دعا خوندن بودم سرمو کمی عقب بردمو کم کم چشمام سنگین شد
همونجا رو صندلی نشسته خوابم برد
….
در حالی که تند تند نفس نفس میزدم از خواب پریدم
بازهم همون خواب…. خواب اونروز لعنتی
مدتها بود که دیگه خواب اون اتفاق شومو ندیده بودم ولی امروز…
به شدت پریشون شده بودم
یه نگاه به زینب کردم که…
از شدت حیرت زبونم بند اومده بود
با چشمای گشاد شده فقط به زینب نگاه میکردم
خدایا؟
چشماش باز بود داشت نگاهم میکرد
خیره نگاهم میکرد حتی پلک هم نمیزد
صداش زدم
_ زینب؟ زینب تو خوب شدی؟
هیچی نمیگفت فقط نگاه میکرد
_ زینب؟ نمیخوای چیزی بگی؟ حالت خوبه؟
بازم چیزی نگفت
_ چت شده اخه؟ چرا حرف نمیزنی؟
سکوت کردم
یهو دیدم چهرش داره تغییر میکنه
ترسیدم
با وحشت نگاهش میکردم
چهرش کاملا تغییر کرد
نه نه خدای من نه
اون زینب نبود، اون…اون
لبخند زد و گفت_ کاری که میخوای انجام بده، راه درستیو انتخاب کردی
و بعد یهو غیبش زد
به تخت که نگاه کردم خالی بود
…..
یهو از خواب پریدم
عرق کرده بودم، بدنم یخ زده بود