موضوع: "حجاب"

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت سی

 

دستمو محکم گذاشتم رو قلبم و چنگ زدم بهش و یه دفعه تمام توانم رفت دستم افتاد پایین و سرم متمایل شد به سمت چپ
لحظه ی اخر فقط صدای داد اون سه نفر بود که پیچیده بود تو گوشم
.
.
محمد
وقتی زینب حالش بد شد خیلی ترسیدم و همش به طاها میگفتم زود باش یه کاری کن داره میمیره اما طاها هرچی میگشت قرصشو پیدا نمیکرد
که یهو دیدم زینب به قلبش چنگ زدو بعد دستش افتاد و سرش هم متمایل شد به سمت چپ
وقتی این صحنه رو دیدم شکه شدم و منو نازنین همزمان اسمشو صدا زدیم که طاها سرشو بلند کردو یورش برد سمتش
خوابوندش رو صندلی و معاینش کرد
طاها_ ایست قلبی نکرده فقط چون قرصشو نخورده قلبش یکم کند میزنه و بیهوش شده باید یکم ماساژ قلبی بهش بدم
و بعد شروع به احیا کرد
دعا میکردم خوب بشه نمیدونم چرا حالم اینقدر بود
از دیروز تو دانشگاه بگیر تا امروز همش کنارش بودم هرجا میرفتم جلوم میدیدمش نمیدونم حکمتش چیه ولی یه حسی تو قلبمه که باعث میشه سر نمازام براش دعا کنم و الان که اینطور شده نگرانش باشم خیلی نگران
1 سیکل ماساژ. هر 30 ماساژ 1 سیکل و 2 تنفس بعد از هر سیکل
تموم شد و بعد شالشو از رو گردنش کنار زد نبض گردنشو بگیره که سریع سرمو برگردوندم جلو
بعد از هر 4 سیکل باید مجدد وضعیت بیمار بررسی بشه ولی اینجا بحث ایست قلبی نیست
صدای طاها پیچید تو گوشم
طاها_ 1001 . 1002 . 1003 بعد که دورش دستش اومد شمردنشو عادی کرد. 4 . 5 . 6 و تا 30 ادامه داد. بلافاصله
صدای تنفس دادن نازنین اومد
خیلی ترسیده بودم
حال هممون بد بود
امیدم فقط به خدا بود. چشمامو بسته بودم یکسره داشتم دعا میکردم
که یه دفعه صدای نفس نفس زدن اومد
با حیرت برگشتم به عقب نگاه کردم
خدایا شکرت وای خدا تو چقدر بزرگواری آخه
به طاها و نازنین نگاه کردم خوشحال شده بودن نازنین که همش داشت قربون صدقش میرفت
نازنین_ وای زینبی الهی من قربونت برم آجی. الهی من فدات شم عزیز دلم تو خوب شدی
و پشت سرش خدارو شکر میکرد. طاها هم از کارش دست کشید چون ادامش ضرر داشت
گوشیم زنگ خورد از جیبم درش آوردم
اوه اوه باباست
به ساعت نگاه کردم 5 دقیقه ی پیش بود که زینب تنگیه نفس گرفت و از اونموقع ما اینجا موندیم و بابا اینا رفته بودن
مثل اینکه تازه فهمیدن ما پشتشون نیستیم

جواب دادم_ سلام بابا
بابا_ سلام پسرم. شما کجا موندین نکنه باز مارو دور زدین خودتون رفتین گردش و صدای خنده ی خودشو مامان اومد
_ آره. ببخشید بابا شما مامان اینارو ببرین یه جای خوب ما هم یکم میگردیم بعد میایم
بابا_ از دست شماها. باشه باباجون میبرمشون یه جای خوب بعد آدرسشو برات میفرستم
_ خیلی ممنونم بابا. کاری ندارین؟
بابا_ نه فقط مواظب باشین
_ چشم خداحافظ
بابا_ خداحافظ
گوشیو قطع کردمو دوباره به زینب نگاه کردم
نازنین به زینب کمک کرد بشینه و بعد کولشو برداشت ازش پرسید قرصش تو کدوم زیپه اونم گفت و نازنین قرصو پیدا کرد، در آورد گذاشت تو دهنش و خودشم بهش آب داد
طاها در ماشینو باز کرد که زینب هوا بخوره
_ داداش باید ببریمش بیمارستان یه چکاپ بشه
طاها سرشو تکون داد_ آره الان میریم
بعد همه ی شیشه های ماشینو پایین داد خواست بشینه پشت فرمون که نزاشتم چون ماساژ قلبی خیلی به دست فشار میاره میدونستم دستاش درد میکنن
_ من رانندگی میکنم
طاها_ باشه
نشستم پشت فرمون و راه افتادم سمت نزدیکترین بیمارستان
بعد از اینکه رسیدیم نازنین به زینب کمک کرد
منم سریع ماشینمو پارک کردم دویدم پشت سرشون و با هم رفتیم تو بیمارستان
زینبو بردنش اورژانس گفتن یه دکتر میاد معاینش کنه
هر سه تامونم رفته بودیم تو کنار تختش بودیم
یه دکتر نسبتا مسن که میخورد خوش اخلاق باشه اومد تو
دکتر_ سلام علیکم احوال شما چطوره فرزندانم؟ مثل اینکه مریضمون خیلی عزیزه که هر سه تاتون اینجا موندین
هیچکس حال حرف زدن نداشت فقط یه لبخند بهش زدیم
رفت سمت زینب نبضشو گرفت گوشیو گذاشت رو قلبش و بعد که گفتیم ضعف قلبی داشته و بیهوش شده گفت حتما همین الان باید برین نوار قلب و اکو بگیرین
دکتر_ دخترم هنوزم درد داری؟
سرشو تکون داد و به زور زمزمه کرد_ بله یکم
دکتر_ خیلی خب به پرستار میگم برات یه مسکن بزنه. با اجازه
و رفت بیرون
زینب برگشت سمت طاها
زینب آروم و با بغض_ داداشی؟

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست ونهم

 

محمد_ آره دارم
دستشو برد سمت پخش
محمد_ کدوم آهنگش؟
قبل از اینکه بفهمم چی دارم میگم تند گفتم
_ محمد
هر سه تاشون بهم نگاه کردن اولش نفهمیدم چرا ولی بعد فهمیدم اشتباه فکر کردن
لبو شدم
_ ببخشید منظورم آهنگ محمد بود
نازنین و طاها_ آهان
محمد هم با چند ثانیه تاخیر شروع کرد به گشتن تو آهنگاش
کمی بعد آهنگ مورد علاقم پیچید تو ماشین
لبخند نشست رو لبم
همه داشتن به آهنگ گوش میکردن اینو از قیافه هاشون میشد فهمید
میدونستم آهنگ 7 دقیقست
بعد از اینکه تموم شد به حرف اومدم
شیطنتم دوباره گُل کرده بود
_ داداش؟ داداش؟ داداشی؟ داداشی؟ داداش طاها؟ داداش ؟
همه زدن زیر خنده
طاها باخنده گفت_ چته دختر؟
_ داداش کجا میریم حوصلم پوکید
نازنین_ پوکید؟ وای زینب
قهقهه زد
چشمامو مثل گربه ی شرک کردمو نگاهش کردم _ وا چیه خو
خندش بیشتر شد
نازنین_ طاها میگفت خیلی شیطونی باور نمیکردم
_ اا داداش من شیطونم؟
طاها باخنده نه پس من شیطونم. نازنین حالا کجاشو دیدی. این آبجی خانم یه کارایی میکنه که از دستش شکم دردمیگیری حالا اولشه قشنگ یخش باز نشده وگرنه اینقدر شیطونی میکنه از دسش روانی میشی. اولایی که اومدبیمارستان فکر میکردم چقدر مظلومه ولی بعدش دیدم نه اصلا اینطور نیست تمام پرسنل بیمارستان از دستش عاصی شده بودن تا میدیدنش میگفتن یا صاحب الزمان الان دوباره معلوم نیست میخواد چه بلایی سرمون بیاره. نه تنها بقیه سر خودشم بلا میاره
_ داداش
طاها_ چیه بزار بگم
ادامه داد و ماجرای اونروز زمین خوردنمو تعریف کرد البته با سانسور که خودش منو برد تو اورژانس ولی بقیشو کامل گفت
نازنین و حتی محمد هم داشت میخندید آب شدم از خجالت
سرمو انداخته بودم پایین صورتم داغ داغ شده بود فکر کنم از سرخیه زیاد بود
حرفی نزدم
چند دقیقه بعد حس کردم نفسم داره تنگ میشه
وای نه خدا الان نه
خندشون کم کم داشت تموم میشد
حال من هم همینجور داشت بدتر میشد
قرصم تو کولم بود
حالم بی نهایت بد بود
صدای طاها اومد
طاها_ اوه اوه دوباره این آبجی خانم ما خجالت کشید
نازنین_ اا زینب بابا با ما راحت باش
صداشون میومد هرکدومشون یه چیزی میگفتن اما هنوز نفهمیدن من این وسط دارم جون میدم تا اینکه به خس خس افتادم
فکر کنم طاها شنید چون یه دفعه داد زد
طاها_ زینب
طاها با داد_ نازنین سرشو بلند کن
نازنین اومد سرمو بلند کرد مطمئنا صورتم کبود شده
ترسید_ یا حسین. زینب زینبی چی شدی
داشت گریه میکرد
طاها با تمام قدرت ماشینو زد کنار
همینجور داشتم خس خس میکردم
یهو درِ سمت من باز شد
طاها_ زینب زینب صدامو میشنوی قرصت کجاست؟
با همون حالم اروم دستمو به سمت کولم گرفتم
کولرو که کنارم بود محکم کشید
داشت تند تند توش میگشت
خس خسم بیشتر شد
صدای گریه ی نازنین هم بلندتر شد و صدای ترسیده ی محمد هم میومد
محمد_ داداش یه کاری کن داره میمیره
طاها_ نیست نیست خدایا این قرصات کجان زینب
دیگه نمیتونستم تحمل کنم حس کردم قلبم تواناییشو از دست داده

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست و هشتم

 

_ باشه عزیزم ما آماده ایم الان میایم جلوی خونه
نازنین_ باشه
گوشیو قطع کردم به مامان گفتم بیاد پایین خودمم رفتم سر کوچه که راهنماییشون کنم آخه وسیلمون زیاد بود نمیشد
اینهمه راه دوتایی بیاریمشون
رسیدم سر کوچه همزمان دیدم یه ماشین داره میاد جنسیس کوپه بود. نمیدونستم خودشونن یا نه دقت که کردم دیدم
پشتشم یه ماشین شاسی بلنده
نزدیکتر که شدن طاها و محمدو رو صندلی های جلو تشخیص دادم
ای بابا محمد هم اومد
براشون دست تکون دادم کنارم وایسادن سلام احوالپرسی کردیم. گفتم میتونین بیاین جلوی خونه؟ وسیله ها سنگینن
اونا هم قبول کردن و اصرار کردن سوارشم که گفتم نه نزدیکه
حرکت کردم سمت خونه اونا هم پشت سرم اومدن
وقتی رسیدم رفتم در زدم اخه مامان پایین بود زنگ نزدم
طاها و محمد و نازنین هم که تو ماشین نشسته بودن داشتن به خونه نگاه میکردن
نمای خونمون خیلی قشنگه و جلب توجه میکنه
مامان سریع درو باز کرد سبد هم دستش بود
رفتم داخل کولمو از رو پله برداشتم گذاشتم رو دوشم
اومدم بیرون درو قفل کردم دیدم نرگس جون داره با مامان احوالپرسی میکنه و آقای شمس هم سبدمونو میزاره صندوق
عقبه ماشین شاسی بلندش

رفتم جلو نرگس جون بغلم کرد و باز کلی بوسم کرد. آخرش من دلیل اینهمه محبتشو نفهمیدم
نازنین اینا هم پیاده شده بودن
نمیدونستیم تو کدوم ماشین باید بشینیم
که یهو نازنین گفت زینب بیا تو ماشین ما
سرمو تکون دادم رفتم سمش
نرگس جون_ پس فاطمه خانم هم میان تو ماشین ما و در عقبو باز کرد به مامان تعارف زد پشت سرشم خودش رفت
نشست
خیالم از بابت مامان راحت شد
نازنین در ماشینو باز کرد_ بفرمایین بشینین
_ نه اول تو برو
نازنین_ تعارف میکنی؟
خندیدم _ نه بابا تعارف چیه اصلا؟ برو برو بشین دیگه
نازنینم خندید و رفت نشست
منم سوار شدم
_ سلام
همزمان هردوشون برگشتن سمتم
طاها_ سلام بر خواهر گرام. حال شما احوال شما؟ مارو نمیبینی خوش میگذره؟
محمد_ سلام خانم خوبین؟
خندم گرفت از دست این طاها_ خیلی ممنون خوبم.
با حالت مسخره ای آه کشیدم و گفتم _ هعیی چه کنیم زندگیه دیگه باید بگذرونیم
همشون خندیدن
طاها_ از دست تو آبجیه شیطون
طاها پشت فرمون بود. ماشینو به راه انداخت
2 دقیقه بعد از محل خارج شدیم
_ اجازه هست شیشه رو بدم پایین؟
عادتمه میشینم تو ماشین باید شیشرو تا ته بدم پایین آخه هم نفسم میگیره و هم دوست دارم باد به صورتم بخوره
محمد دقیقا رو صندلیه جلوی من نشسته بود
جواب داد_ راحت باشین
نمیدونم چرا محمد جواب داد مگه ماشین مال طاها نیست؟
_ممنون
شیشه رو تا آخر دادم پایین و دستمو به صورت خوابیده گذاشتم رو پنجره ی ماشین
آستین چادرم که عربی بود و براق جلوی باد تکون میخورد و من عشق میکردم
کلا عاشق چادر بودم و همیشه وقتی باد تکونش میداد لذت میبردم
نازنین_ بابا یه حرفی چیزی چرا همتون ساکتین مثلا اومدیم گردش که شاد باشیما
هممون نگاهش کردیم
نازنین_ چیه چرا نگاه میکنین مگه دروغ میگم
طاها_ خب راست میگه خانمم این از محمد که سرو ساکت نشسته سر جاش اینم از زینب که بادو به ما ترجیه میده
سرمو انداختم پایین_ ببخشید
شیشه رو تا آخر دادم بالا حواسم نبود که نباید اینکارو بکنم
نازنین برگشت سمتم و اومد کنارم نشست
دستامو تو دستش گرفت
نازنین_ وای دختر ببین چطور دستات یخ کرده
چیزی نگفتم فقط لبخند زدم
طاها از تو آینه نگاهمون کرد
طاها_ این آبجی خانم ما خیلی بی خیاله به تنها چیزی که فکر نمیکنه خودشه
_ اا
طاها_ مگه دروغ میگم؟ اصلا ولش آهنگ درخواستی ندارین؟
_ من دارم
طاها_ چی؟
_ حامد زمانی داری؟
طاها_ محمد؟ داری؟

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست وهفتم

 

- تشکر منم خوبم. سلامت باشن،خبری نیست. راستی فردا چه کاره ای؟
نازنین_ هیچی بیکار چطور؟
_ هیچی میخواستم بگم میای فردا از صبح تا غروب بریم بیرون؟ البته با خانواده
نازنین_ صبر کن به طاها بگم ببینم چی میگه
_باشه بگو اگه قبول کرد منم به مامانم میگم بابام که نمیاد ما دوتا تنها بودیم گفتم بریم یه جایی
نازنین_ باشه چند دقیقه دیگه بهت خبر میدم
_ باشه منتظرم
مامان صدام کرد
مامان_زینب؟ بیا شام
گوشیو گذاشتم رو میز کنار تختم
رفتم شام خوردم ظرفارم جمع کردم 20 دقیقه بعد برگشتم تو اتاقم
نشستم رو تخت و تکیه دادم
گوشیمو برداشتم باز کردم پیام اومده بود از طرف نازنین
نازنین_ زینب جونم طاها قبول کرد گفت اتفاقا مونده بودم فردا چیکار کنم
براش نوشتم
_ میشه ساعت و محلو بهم بگی که با ماشین هماهنگ کنم؟ میخوام به مامانمم بگم. راستی نرگس جون مامان آقا طاها و
اقای شمسم میگین بیان؟ دوست دارم دوباره ببینمشون

5 دقیقه بعد جوابش اومد
نازنین_ چیزایی که گفتی به طاها گفتم این جوابو داد منم برات کپی کردم
اولا بهش بگو آبجی خانم مگه من مردم که میخوای با آژانس بیای. به مامان هم گفتم فردا آماده باش با زینب اینا بریم
گردش کلی خوشحال شد و بابارم راضی کرد. مکان هم چند جا میریم هم زیارتی هم تفریحی. فردا صبح ساعت 8 در خونتونیم آدرستونم که بلدم خودم
_ عالیه ممنون. در ضمن شما هم بهش بگو ممنونم آقا داداشِ مهربون
خندید_ چشم حتما
گوشیو گذاشتم رو تخت و رفتم پیش مامان بهش گفتم قبول نمیکرد میگفت چرا گفتیو من حوصله ندارمو زشته با اونا بریم غریبن و……
بالاخره بعد از کلی اصرار مامان قبول کرد البته با اجازه ی بابا
یه لیست بلند بالا از خوراکی و هله هوله نوشتم دادم به بابا و فرستادمش مغازه
نیم ساعت بعد برگشت 4 تا نایلون دستش بود
پریدم تو نایلونارو نگه کردم
چیپس. لواشک. قهوه. نسکافه.ویفر و هزارجور هله هوله ی دیگه
مواد ماکارانی هم گفته بودم خرید و الان میخوام ماکارانی درست کنم برای فردا
_دستت درد نکنه بابایی
پریدم بوسیدمش
بابا خندیدو اونم بوسم کرد
شروع کردم به درست کردن
2 ساعت بعد تموم شد
_مامان؟ بیا ببین خوبه؟
مامان اومد تو آشپز خونه به ماکارانی نگاه کرد
مامان_ قیافش که خوبه
یکم ازش خورد_ مزشم خوبه آفرین
لبخند زدم. وقتی مامان میگه خوبه یعنی خیلی خوبه
مامان_ 5 دقیقه دیگه زیر قابلمرو خاموش کن
_چشم
از آشپزخونه رفت بیرون منم وایسادم وقتی غذا کامل پخت زیرشو خاموش کردم رفتم بیرون
خوراکیا و وسایلی که میخواستم همرو برداشتم رفتم از تو اتاق کولمو آوردم
و همونطور که فیلم نگاه می کردیم گذاشتمشون تو کوله
ماکارانی هم که صبح گرم میکنم میدم مامان بزاره داخل سبد
لباسامم آماده گذاشتم
رفتم مسواک زدم گرفتم خوابیدم
……
با صدا و تکون دادنای بابا از خواب بیدار
_ سلام ساعت چنده؟
بابا_ سلام دختر گلم الان اذان میزنه
یه خمیازه کشیدم و بلند شدم مامان هم بیدار شده بود داشت از اتاق میومد بیرون
رفتم وضو گرفتم اومدم نمازمو خوندم.صبحانه خوردم بعدشم رفتم به مامان کمک کردم میوه و این چیزارو که برداشته بود
باهم گذاشتیم تو سبد
مامان ماکارانیم گذاشت گرم بشه
ساعت 7 شده بود رفتم لباس بپوشم
مانتو آبی آسمانیم که خیلی خیلی قشنگ بود با شلوار لی آبی تیره و شال همرنگشو پوشیدم
کوله و کتونیمم همونایی که مدل لی هستن انتخاب کردم
کاملا که آماده شدم به ساعت نگاه کردم 5 دقیقه به 8
سریع رفتم بیرون دیدم مامان آمادست چادرمم سر کردم سبدو برداشتم از پله ها بردم پایین
اووف نفسم در اومد
دوباره اومدم بالا کولمو برداشتم که گوشیم زنگ خورد
نازنین بود
سریع جواب دادم
_ الو سلام نازنین جون
نازنین_ سلام عزیزم ما رسیدیم محلتون

 

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست و ششم

 

دوباره برگشت سمتم_ بله استاد میاد همینجا ولی تا اون موقع یک ساعت فرجه داریم میتونید این مدتو همینجا بمونید،
برید سلف و یا تو حیاط
_سلف کجاست؟
محمد_ تو حیاط سمت چپتون یه چندتا درخت کاج میبینید از کنار همونا که برید میرسید به سلف
_باشه خیلی ممنونم
محمد_خواهش میکنم
_ مریم بریم سلف یه چیزی بخوریم گشنمه
مریم_ بریم
بلند شدیم راه افتادیم سمت حیاط
رفتیم به همون سمتی که محمد گفته بود
تو راه مریم راجع به محمد پرسید که براش توضیح دادم
_اوو ماشالله چه خبره
سلف پر از آدم بود
وایسادیم یکم خلوت شد رفتیم جلو نگاه کردیم ببینیم چی دارن
من یه چیپس فلفلی و آب معدنی و کاکائو گرفتم
مریمم مثل من

بعد از حساب کردن اومدیم برگردیم که خوردم به یه نفرو هرچی دستم بود افتاد زمین سریع خم شد برشون داشت بعد
بلند شد گرفت سمتم و عذرخواهی کرد نگاهش کردم محمد بود
_ خواهش میکنم.
ازش گرفتم و تشکر کردم
رفتم کنار از سر راهش
رفتم پیش مریم سرخ شده بودم از خجالت
مریم_ خاک تو سر دستو پا چلفتیت
_ به منچه اون خورد بهم
با هم رفتیم بیرون یه نیمکت تو حیاط دیدم همونجا نشستیم
چیپسامونو باز کردیم شروع کردیم به خوردن
وقتی همه ی خوراکی هامونو خوردیم و یکم حرف زدیم موقع اذان شد
_ مریم بریم نماز
مریم_ بریم
مریم باحجاب نیست اما همیشه نمازشو میخونه
با هم رفتیم نمازخونرو پیدا کردیم
وضو داشتم ولی نزدیک سه ساعت ازش گذشته بود
برای اطمینان منم با مریم وضو گرفتم بعد رفتیم داخل نمازخونه

چادرمو با چادر نماز عوض کردم، مریمم یه چادر گذاشت و شروع کردیم به نماز خوندن
نمازم تموم شد
خیلی آروم شدم
نشستم تسبیحمو از گردنم در آوردم و شروع کردم به زدن
اصولا جاهایی که میدونم ممکنه با دیدن تسبیح تو دستم مسخرم کنن میندازمش به گردنم
تسبیحمو بوسیدم و دوباره انداختم به گردنم
دعا کردم. با خدای خودم دردو دل کردم
مریم_ تموم نشد؟
از جام بلند شدم مهر و چادرو گذاشتم سر جاشون و چادر خودمو سر کردم
_ بریم
مریم_ چه عجب
رفتیم بیرون که همزمان محمد از طرف مردونه اومد بیرون
ای بابا عین جن میمونه هرجا میریم هست عجب گیری کردیما
رفت سمت کلاس که ماهم بهش رسیدیم درو باز کرد و کنار کشید مریم رفت تو بعدم من
آروم تشکر کردم
محمد_ خواهش میکنم
پشت سرم اومد تو و درو بست

رفتیم یه جا نشستیم چند دقیقه بعد استاد اومد دوباره همونجوری شروع به نوشتن کردم
کل روز اول دانشگاه همینطور گذشت
ساعت 6 غروب بود که کلاسمون تموم شد
زنگ زدم ماشین بیاد دنبالمون و بعد رفتیم نماز خوندیم
….
یک ساعت بعد خونه بودم
خیلی گشنم بود عصرونه خوردم تا شام آماده بشه
بعدم رفتم درسای امروزو خوندم چون حوصلم سر رفته بود
یک روز درمیون دانشگاه داریم یعنی پس فردا
الان درس بخونم فردا هم که بیکار هوراا
دو ساعت بعد
آخیش تموم شد…خسته شدم اینقدر درس خوندم
یه فکری به سرم زد
گوشیمو برداشتم پیامو نوشتم
_سلام نازنین جون خوبی؟ چه خبر؟ اقا طاها خوبه؟
2 دقیقه بعد جوابش اومد
نازنین_ سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟ خبر سلامتی. طاها هم خوبه سلام میرسونه تو چه خبر؟

 

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست وپنجم

 

مستاصل داشتم به صندلی نگاه میکردم که محمد برگشت نگاهم کرد
محمد_ بفرمایید بشینید
_ ببخشید
اروم نشستم و تا جایی که میشد ازش فاصله گرفتم بدبختی صندلیا به هم چسبیده بودن
محمد_ خواهش میکنم
صدای گوشیم بلند شد از کیفم در آوردمش نازنین بود
گذاشتم رو گوشم
_ سلام نازنین جون
نازنین_ سلام عزیزم خوبی؟ چه خبر رسیدین دانشگاه؟
_ ممنون تو خوبی؟ آره الان دانشگاهیم
نازنین_ ممنونم عزیزم. سر کلاسی؟
_ آره ولی استاد نیست
نازنین_ اشکال نداره الان میاد. میگم راستی محمدو ندیدی تو دانشگاه
صدامو آروم کردم _ چرا ایشونم همینجا نشستن
نازنین باخنده_ همینجا کجاست؟
_ کنارم رو صندلی
نازنین_ محمد کنارت نشسته؟

_ آرومتر چرا جیغ میکشی گوشم کر شد. آره
فکر کنم محمد فهمیده بود دارم راجع به اون حرف میزنم آخه یه بار که برگشتم سمتش دیدم داره لبشو میگزه معلوم بود
سعی داره جلوی خندشو بگیره خدا بگم چیکارت نکنه نازنین آبرو برام نزاشتی
از اونطرف خط صدای خنده ی نازنین و طاها اومد
_ ای نامرد صدامو گذاشتی رو اسپیکر آقا طاها هم گوش داد؟
خندید_ آره. با عرض معذرت
در زدن. استاد اومد داخل
_ استاد اومد. فعلا خداحافظ
طبق معمول قبل از اینکه صدای خداحافظیش بیاد قطع کردم
گوشیو گذاشتم تو کیفم دیگه از خجالت به محمد نگاه نکردم
استاد شروع کرد به حرف زدن. خودشو معرفی کرد! استاد کامرانی !
استاد کامرانی_ خب شما با من آشنا شدید حالا نوبت منه. از همینجا تک تک بلندشید اسم فامیلی سن و رشته ی
تحصیلیتونو بگین
کم کم بچه ها بلند میشدن خودشونو معرفی میکردن تا نوبت رسید به محمد
محمد_ محمد شمس هستم 21 ساله رشته ی معماری
تازه فهمیدم رشتش چیه و چند سالشه
نوبت من شد
از جام بلند شدم
زینب_ زینب زارعی هستم 17 ساله رشته ی کامپیوتر
استاد سرشو تکون داد. نشستم
مریم_ مریم کریمی 17 ساله رشته ی کامپیوتر
اونم نشست
بالاخره همه خودشونو معرفی کردن
استاد از قوانین کلاسش گفت
1 - بعد از اینکه وارد کلاس شد دیگه هیچکسو راه نمیده
2 - هر جلسه امتحان پس باید اماده باشیم
3 - از هرچیزی که سر کلاس میگه باید نکته برداری کنیم
4 - موقع درس هیچ حرفی بجز درس زده نمیشه
و……….. کلی چیزه دیگه که از بس زیاد بودا یادم رفت
استاد کامرانی_ خب همچیزو گفتیم. یک ساعت هم از کلاس مونده پس بریم سراغ درس
کولمو باز کردم یه دفتر سیمی که روش عکس پیشی ملوس داشت و جامدادیمو در آوردم زیپ کولرو بستم
جامدادیو باز کردم مثل همیشه به خودکارام نگاه کردم و رنگایی که حس کردم دلم میخواد آوردم بیرون
آبی پررنگ، صورتی و بنفش

استاد شروع کرد به درس دادن منم همزمان هرچی میگفت مینوشتم دستم اونقدرام تند نیست ولی یه عادتی دارم.
دبیرستان معلما که داشتن حرف میزدن حفظ میکردم سریع و بعد مینوشتم الانم دقیقا دارم همینکارو میکنم
سرم پایین بود و عین چی داشتم مینوشتم
نکته به نکته خط به خط همرو نوشتم
استاد کامرانی_ خب وقته کلاس تمومه خسته نباشید
مریم_ آخیش مردم اینقدر نوشتم
سرمو بالاخره از رو دفتر بلند کردم یه لحظه چشمم به محمد خورد که داشت به دفترم نگاه میکرد
نگاهم سنگین نیست ولی فکر کنم حسش کرد چون سرشو بلند کرد
وقتی نگاه سوالیمو دید به حرف اومد
لبخند زد_ ببخشید رنگارنگ بودن جزوتون نظرمو جلب کرد داشتم نگاه میکردم
خندم گرفت. همیشه بچه ها بهم میگفتن جزوه هات خیلی جالبن و به آدم روحیه میدن با اینهمه رنگی که استفاده میکنی
چیزی نگفتم فقط لبخند زدم
مریم_ کلاس بعدیمون چیه؟
_فکر کنم ادبیات
مریم_ همینجا باید بمونیم؟
_نمیدونم والا
برگشتم سمت محمد_ ببخشید برای کلاس ادبیات باید همینجا بمونیم؟

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست وچهارم

با خنده رفتیم داخل کافی شاپی که همیشه میریم آخه اونجا ذرتم دارن
تا سفارشمونو بیارن حرف زدیمو از دانشجو شدن ذوق مرگ شدیم
تا خوردنمون تموم بشه ساعت 7 شد
حساب کردیم اومدیم بیرون
زنگ زدم آژانس دوباره بیاد دنبالمون
_مریم بیا بریم تا ماشین میاد یه فیلم بخرم
مریم_ وای تو خسته کردی فیلمو. تو این فیلم فروشرو آخرش میلیاردر میکنی ببین کی گفتم
_ مریم جونم بیا بریم دیگه
مریم_ باشه قیافتو اونجوری نکن
_ آخ جون. عاشقتم
خندید
رفتیم دوتا فیلم گرفتم که آژانس اومد سریع نشستیم د برو که رفتیم
رسیدیم خونه ی مریم اینا
مریم_ کاری نداری؟
_نه. پس هفته ی دیگه میبینمت
مریم_ باشه. خداحافظ
_خداحافظ
رفت تو درو بست
چند دقیقه بعد منم رسیدم خونمون
این دو هفته خیلی بی قرار بودم و استرس داشتم برای دانشگاه ولی بالاخره با هر زور و زحمتی که بود گذشت هرچند برام چند قرن گذشت
ساعت 10 صبح کلاس دارم و الان ساعت 8
تو ماشین نشستیم در حال رفتن به دانشگاه دو ساعت زودتر راه افتادیم اخه 1 ساعت تا دانشگاه فاصله داریم
به نازنین پیامک دادم که تو راهم
اونشب که رفتیم خونه ی طاها اینا با نازنین دوست شدم شمارشو ازش گرفتم میدونست خیلی ذوق دارم گفت هروقت داری میری بهم پیام بده من از 6 صبح بیدارم منم بهش پیام دادم که کلی باهام شوخی کرد
ازش خیلی خوشم اومده دختر خیلی خوبیه
یه نگاه به مریم کردم. خندم گرفت
لباس ست لی و شال همرنگشون به اضافه ی کتانیه لی پوشیده بودیم باکوله ای که دو هفته پیش گرفتیم
همه ی اینارو باهم گرفته بودیم برای همین تصمیم گرفتیم همینارو بپوشیم تیپمون کاملا شبیه هم شده بود البته اگه چادر
منو فاکتور بگیریم
.
.
بالاخره بعد از کلی استرس رسیدیم
_ وااو مَری اینجا چگده بزرگه
مریم_ کوفتِ مَری آدم باش
_ اه تو هم یه چیزایی میگیا مگه فرشته ها میتونن آدم باشن
مریم_ البته از نوع عزرائیل
_تو حسودی چشم دیدن نداری پس هیس شو
مریم_ برو بابا
_ مریم کدوم طرف باید بریم
مریم_ نمیدونم
_ بیا از یه نفر بپرسیم
دور و برمو نگاه کردم یه دختررو دیدم رفتم سمتش مریمم کشیدم دنبال خودم ازش پرسیدم ترم اولیای کامپیوتر کلاسشون کجاست؟ بهم گفت و راه افتادیم سمت کلاس
اووف بعد از کلی گشتن بالاخره پیدا کردیم کلاسو
_تو در بزن
مریم_ اصلا حرفشو نزن
_ اه مریم
میدونستم هرچی بگم فایده نداره، میشه ماجرای همون یاسین خوندن. در جریانین که؟
در زدم و بعد بازش کردم
سرمو بردم تو به جایگاه استاد نگاه کردم فهمیدم استاد نیست
یه عالمه دختر و پسر نشسته بودن و با باز شدن در برگشته بودن سمت ما
داشتم آب میشدم از خجالت
به زور و زحمت در حالی که سرمون پایین بود زیر اونهمه چشم رفتیم تو
دنبال جا گشتیم همه پر بودن
همینجور داشتم نگاه میکردم که یهو چشمم خورد به….
خودش بود
محمد بود داداش طاها
ابروهام بالا رفتن دیدم دوستش بهش یه چیزی گفت اونم سرشو برگردوند سمت من
ابروهای اونم بالا رفتن
یه لبخند اومد روی لبش و اروم سلام کرد منم با یه لبخند محجوب سرمو تکون دادم
چشمم افتاد به دوتا صندلیه خالی دقیقا کنار محمد بقیه ی جاهارم نگاه کردم هیچ جا خالی نبود فقط همون دوتا بودن
سرگردون به مریم نگاه کردم
_مریم فقط اونجا خالیه
بهش نشون دادم
مریم_ خب حالا بریم بشینیم
دو نفری رفتیم همون سمت
من جلو بودم و مریم پشت سرم پس وقتی رسیدیم من دقیقا مونده بودم جلوی صندلی کناریه محمد

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست و سوم

هر سه تاشون شروع کردن به قهقهه زدن
بیشتر لبو شدم

.

.
محمد
وقتی اشکشو دیدم یه حالی شدم بعدشم که خداروشکر میکرد خیلی خوشم اومد الانم که از جیغ کشیدن خودش سرخ و سفید شد فهمیدم چقدر خجالتی و باحیاست
حالم یه جوری بود نمیدونم چرا
طاها_ زینب خانم میدونین محمدم تو همون دانشگاهی که شما قبول شدین درس میخونه؟
زینب_ واقعا؟
طاها_ بله واقعا مگه نه محمد
با خنده سرمو تکون دادم
هممون با هم رفتیم بیرون و نشستیم رو مبل
به مامانو باباش با خوشحالی خبر داد اوناهم خیلی خوشحال شدن
بقیه ی ساعتایی که بودن همینجوری گذشتو ساعت یازدهو خورده ای بود که رفتن
مامان همینجور داشت از زینب تعریف میکرد مثل اینکه خیلی خوشش اومده بود اخه زینب رفتار و حجابش خیلی شبیه خواهرم محدثست
آخ آبجی کوچولو
آبجی محدثه ی من 15 سالش بود دقیقا 2 سال کوچیکتر از من که موقع برگشتن از مدرسه تصادف کرد و…..

اونروزا خیلی وحشتناک بودن هممون با مرگ محدثه نابود شدیم
بعد از 4 سال طاها گفت یه دختر تو بیمارستانه که خیلی خُلقیاتش شبیهِ محدثست. همه چیزهایی هم که ازش میدونست
حتی ماجرای قلبشو برامون گفت ما هم بی قرار شدیم که زودتر ببینیمش و ماجرای امشب پیش اومد
خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد تا صبح رو تخت این پهلو اون پهلو شدم
یه دفعه دیدم صدای اذان میاد
صبح شده بود. رفتم وضو گرفتم نماز خوندم
آروم شدم
گوشیمو برای ساعت 8 زنگ گذاشتم. دراز کشیدم رو تخت خیلی زود خوابم برد
.
.
زینب
بلند شدم نماز صبحمو خوندم رفتم شروع کردم به ورزش کردن
تا 6 ورزش کردم بعد رفتم صبحانه آماده کردم با بابام دو نفری خوردیم
لباسمو عوض کردم دوباره گرفتم خوابیدم تا 9 …..
با صدای گوشیم چشمامو باز کردم. دستمو دراز کردم خاموشش کردم
از جام بلند شدم که دوباره خوابم نگیره
در حالی که خمیازه میکشیدم رفتم بیرون صورتمو شستم
نشستم رو مبل
هیچ کاری نداشتم انجام بدم حوصلم شدید سر رفته بود تا حدی که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار
رفتم لبتابمو آوردم وارد سایت رمان شدم ببینم چه خبره
تا 11:30 تو سایت بودم بعدم رفتم نهار خوردم
بعد از نهار دوباره دیدم حوصلم سر رفته زنگ زدم به مریم
مریم_ الو
_ سلام مریم خوبی؟چیکارا میکنی؟ چه خبرا؟ خانواده خوبن؟ سلام برسون. مریم باورت میشه ما دانشجو شدیم؟ راستی
مریم حوصلم سر رفته در حد چی میای بریم بازار دور بزنیم برای دانشگاه هم یکم وسیله که لازم داریم بخریم؟چرا
حرف نمیزنی؟
مریم_ حرفات تموم شد؟
_ نه بابا کلی حرف دارم ولی حیف شارژم داره تموم میشه. تو هم زیاد حرف نزن فقط بگو میای. یا نه هم نداره باید بیای
گفته باشم
مریم_ عجب رویی داری تو. باشه به مامانم بگم
_ 5 دقیقه دیگه بهم خبر بده فعلا
مریم_ خداحافظ
چند دقیقه بعد زنگ زد گفت مامانم اجازه داد
منم گفتم 4 آماده باشه

الان ساعت 12:30 ولی از اونجایی که من خیلی کُند کارامو انجام میدم رفتم لباسامو آماده گذاشتم چادر و شالمم اتو زدم
خلاصه این چند ساعتم گذشتو آماده شدم با آژانس رفتم دنبال مریم باهم رفتیم بازار
باهم قرار گذاشتیم هرچی خریدیم مثل هم باشه
اول رفتیم چادر فروشی من یه چادر عربی خیلی خوشگل گرفتم
بعد از یکم گشتن یه کوله پشتی چشممو گرفت
_ مریم؟ اون کوله رو ببین
برگشت همونجایی که نشون دادم به کوله نگاه کرد
_قشنگه؟
مریم_ آره خیلی قشنگه
برداشتمش قشنگ همه ی زیر و بم کولرو دید زدیم و وقتی خوشمون اومد دوتا ازش خریدیم و اومدیم بیرون
یه راست رفتیم لوازم التحریر چندتا خودکار و مداد نُکی هم گرفتیم
_ خب لباس هم که داریم. دیگه چیزی نمونده؟
مریم_نه تموم شد
_ پس بریم یه چیزی بخوریم
هردو همزمان_ ذرت مکزیکی
_بدو بریم که ذرت خونم کم شده

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست و دوم

یکم گوش دادم دیدم صدای گوشیه منه
رفتم سمت کیفم آوردمش بیرون مریم بود
گذاشتم رو گوشم
_بله؟
مریم_ سلام خوبی؟ زینب نگاه کردی؟
_ممنون. چیو؟
مریم_ کنکورو دیگه!
_صدام بلند شد_ وای مریم اصلا یادم نبود. ما مهمونی هستیم حالا از کجا بفهمم
مریم_ اخه الان وقته مهمونی بود
_ چیکار کنم گفتم که یادم رفت
مریم_ خب پس زودتر برو خونه ببین دیگه
_ اوف حالا ببینم چیکار میکنیم کار نداری؟
مریم_ نه زینب دوباره یادت نره ها. من میدونمو تو ها
_ باشه خداحافظ
گوشیو قطع کردم مهلت ندادم خداحافظی کنه میدونستم ولش کنم تا فردا صبح میخواد بگه یادت نره یادت نره
دمغ شده بودم
بابا_ کی بود؟
_ مریم
بابا_ چی گفت مگه؟
_ یادم نبود امشب نتیجه ی کنکورو اعلام میکنن الان نمیدونم از کجا بفهمم
بابای طاها که کنار بابا نشسته بود حرفامو شنید

_ خب دخترم اینکه ناراحتی نداره
رو کرد به پسرش محمد

_ محمد جان زینب خانمو راهنمایی کن تو اتاقت کارشو انجام بده
اونم از جاش بلند شد
به بابا و طاها بعدم به نازنین نگاه کردم
لبخند زد_ بزار منم میام
دوباره به بابا نگاه کردم
بابا_ برو دخترم
پشت سرِ پسره راه افتادم
نازنین کنارم بود طاها هم پشت سرمون داشت میومد
رفتیم داخل اتاق
اتاق قشنگی بود دوتا تخت بود و از قرار معلوم اتاق طاها و محمد بود
یه طرف اتاق که دوتا تخت با فاصله از هم گذاشته شده بودن دیواراش بنفش و طرف دیگه ی اتاق که دیوارش سفید
بود میز تحریر و کتابخونه و میز کامپیوتر بود. به عنوان اتاق دوتا پسر خیلی تمیزو مرتب بود
کنار در ایستادم محمد رفت سمت کامپیوتر گوشه ی اتاق و روشنش کرد
وقتی کامل روشن شد صندلیه چرخشیو کشید عقب. برگشت سمتم
محمد_ بفرمایید
طاها و نازنین کنارم با کمی فاصله ایستاده بودن
رفتم جلو کیفمو باز کردم و رمز خودم و مریمو که تو برگه نوشته بودم و همینجوری انداخته بودم تو کیفم آوردم بیرون
دادم دستش
با استرس فراوون گفتم
_اگه میشه خودتون بزنین
سرشو تکون داد و نشست پشت کامپیوتر
طاها_ محمد بدو که کنجکاوم سریعتر ببینم آبجیم چه کرده
وای خدا اگه قبول نشم آبروم پیش همشون میره. کمکم کن
داشتم از استرس میمردم
دستامو گذاشتم رو صورتم و تو دلم شروع کردم به راز و نیاز کردن با خدا
صدای محمد اومد
محمد_ قبول شدین دولتی اونم بومی
اشکم جاری شد
بدون هیچ حرفی تو همون حالت موندم و خدارو شکر کردم و کلی حرف باهاش زدم که مثلا خودمو لوس کنم
دستمو از رو صورتم برداشتم، محمد چشمش رو اشکم ثابت موند
معذب سرمو انداختم پایین اصلا دوست نداشتم کسی اشکمو ببینه
_ ببخشید برای دوستم چی؟
جوابی نشنیدم سرمو بلند کردم مستقیم خیره شدم بهش انگار تو فکر بود
سرشو تکون داد
محمد_ الان نگاه میکنم
خودمم خیره شدم به مانیتور. مریمم قبول شده بود دقیقا مثل من
خیلی خوشحال شدم
_ وای خدایا شکرت خدایا شکر
خیلی خوشحال بودم
_ ممنونم. ممنونم آقا دستتون درد نکنه مونده بودم از استرس چطور باید خودم نگاه کنم خیلی خیلی ممنونم وای خدا
هر سه تاشون خندیدن
محمد_ خواهش میکنم خانم این چه حرفیه
سریع گوشیمو برداشتمو به مریم خبر دادم
دوتایی جیغ کشیدیم که یهو چشمم خورد بهشون دستمو محکم گذاشتم رو دهنم
_مریم فعلا خداحافظ
گوشیو قطع کردم
از خجالت سرخ شدم دستامو جلوم گرفتم بهم گره زدم سرمم انداختم پایین

حجاب من

رمان حجاب من | zeinab z

قسمت بیست ویکم

 

 

مامان منم که خیالش راحت شد یه نگاه خریدارانه به زینب کرد چادرو داد به محمد گفت ببر تو اتاقتون آویزون کن و
رفت تو آشپزخونه
وایسا ببینم
برگشتم سمت زینب دوباره نگاهش کردم بعد برگشتم به محمد که تازه برگشته بود و در حال نشستن رو مبل تک نفره
ی کنارم بود نگاه کردم
با آرنجم یه سقلمه به نازنین زدم
برگشت سمتم
در گوشش گفتم
_ یه نگاه به لباسای زینب و محمد بنداز
نگاهشون کرد
نازنین_ خب چیه مگه
_ لباساشون خیلی شبیه به همه اصلا انگار ست کردن باهم
یه بار دیگه نگاه کرد
نازنین_ اا راست میگیا چه باحال
خندیدم
زینب دستاشو آورد بالا شالشو درست کنه که دیدم
دست راستش دور ساق دست سفیدش یه تسبیح آبی روشن و تو انگشت انگشتریه همون دستش انگشتر عقیق سفید دست چپشم یه ساعت نقره ای رنگ

دقیقا کپی برابر اصل محمد
به نازنین گفتم اونم نگاه کرد
زیر زیرکی داشتیم این دوتارو دید میزدیم میخندیدیم که یهو مامان زینب از جاش بلند شد راه افتاد سمت آشپزخونه،
زینب هم پشت سرش
.
.
زینب
با مامان رفتیم تو آشپزخونه ببینیم کمکی از دستمون بر میاد؟
مامان_ کاری هست کمکتون کنیم؟
خانمه_ نه عزیزم شما برین بشینین کاری نیست
ماستو از یخچال در آورد خواست کاسه هارو از رو اپن بیاره که اومدم کنارش
_ بزارین ما میریزیم
کاسرو از دستش گرفتم و چندتا چندتا بردمشون رو میز نهار خوریه 6 نفرشون گذاشتم مامان هم شروع کرد به ریختن
ماستا
بعد از اون مامان به زور تو ریختن خورشت و برنج کمکش کرد البته قبلش همون دختره نازنین اومد تو آشپزخونه برای
کمک
منم که دیدم کاری برای ما نیست به خانمه گفتم سفررو ببریم؟
خانمه_ نه عزیزم زحمتت میشه بچه هارو صدا میکنم میزارن

زینب_ نه بابا چه زحمتی بدین میزارم
نازنین_ آره مامان جون بدین منم کمکش میکنم
خلاصه با کلی زحمت ازش گرفتیمو رفتیم گزاشتیم
یکم که وسیله هارو آوردیم طاها و همون پسره اسمش چی بود؟ آها محمد. اون دوتا هم بلند شدن اومدن کمک
وقتی همرو گذاشتیم رفتم کنار ایستادم
کم کم همه اومدن نشستیم سر سفره
به ساعت نگاه کردم 8 بود
منتظر بودیم مامان طاها بیاد تا شروع کنیم آخه زشت بود
غذا نهار گردو همون فسنجون، بود و مرغ
منم که مرغ ندوست نهارگردو رو ترجیه میدم
دو دقیقه بعد مامان طاها در حالی که دو دیس ماکارانی تو دستش بود اومد
وای انگار عشقمو دیدم چشمام برق زد. خیلی سعی کردم جلوی لبخندمو بگیرم ولی خب نشد دیگه
سرمو که برگردوندم دیدم طاها، داداشش، مامانش و باباش دارن با لبخند نگاهم میکنن
یه نگاهه کنجکاو به طاها کردم که بهم یه لبخند دندون نما زد
مغزم فعال شد
وای ماجرای ماکارانیو گفته ای خدا بزنم لهش کنم اینو
افسرده شدم سرمو انداختم پایین

مامان_ ماکارانی بریزم؟
با حسرت به ماکارانی نگاه کردم
_ نه نهار گردو
برام ریخت گذاشت جلوم
دیدم که طاها متعجب داشت بهم نگاه میکرد ولی من ناراحت بودم
اون ماجرا بهونه بود یاد عرفان افتاده بودم
یاد روزی که داشتم ماکارانی درست میکردم و همزمان بهم دیگه اس ام اس میدادیم یاد اون لحظش که داشتم پیازا رو خورد میکردم برای داخلش و وقتی پرسید الان چیکار میکنی گفتم گریه عصبی شد گفت گریه چرا منم گفتم پیاز خوردمیکنم
برگشت گفت آخه یعنی چی بزارش کنار نمیخواد درست کنی اشکتو در آورده
آه کشیدم بازم این چشمای لعنتی اشکی شده بودن
تا آخر غذا سرمو بالا نیاوردم چون میدونستم طاها مشکوک شده و اگه صورتمو ببینه میفهمه
بالاخره غذا تموم شد
هرچی مامان طاها گفت عزیزم ماکارانی بخور گفتم نه ممنون
بلند شدم و به بقیه کمک کردم ظرفارو جمع کنیم
همشون که جمع شدن و سفره هم پاک شد تو آشپزخونه بودم یهو دیدم صدای طاها اومد
طاها_ گوشیه کیه زنگ میخوره؟