بار خدایا !
تاکی میان من و تو ،منی و مائی بود .منی از میان بردار تا منیت من تو باشد و من هیچ نباشم .
الهی، تا با توام بیشتر از همه ام و چون با خودم، کمتر از همه ام .
۳ درس از حضرت خدیجه برای بشر امروز ●دینداری در غربت دین دین داری در دوران غلبه دین داران چندان دشوار نیست، هنر این است که در زمانی که اهل ایمان در اقلیتند و مورد هجوم و تمسخر بی دینان، بر ایمان خود استوار بمانی چرا که وقتی که تعداد بی دینان و یا… بیشتر »
دلم یک گوشه خالی از دلهره میـخواهد خالی از نبودنت، پدر جان… هی بیدار شوم و باشی هی بخوابم و بمانی… دلم گریه میـــخواهد… کاش می شد هیچ خانه ای در حسرت شنیدن صدای نفس پدر نباشد… شادی روح پدران آسمانی فاتحه مع الصلوات اللّهُمَّ صَلِّ عَلی… بیشتر »
مردی شب هنگام قبل از سپیده دم در ساحل دریا نشست و کیسهای پر از سنگ یافت. پس دستش را داخل کیسه برد و سنگی از آن برداشت و به دریا انداخت. از صدای سنگ خوشش آمد که در دریا فرو میرفت لذا سنگی دیگر را برداشت و به دریا انداخت و همینطور به انداختن سنگهای… بیشتر »
در مواقعی که کودکتان استرس دارد اينگونه رفتار كنيد سعی کنید با کودک خود حرف بزنید و به او نشان دهید که او را درک میکنید. احساسات او را به زبان آورید و درباره آن با او صحبت کنید. برای مثال به او بگویید: «به نظر میرسد ناراحت هستی. میتوانی علتش… بیشتر »
پادشاهی برای انتخاب وزیری جوان، مسابقاتی را بین جوانان برگزار نمود؛ دو جوان به مرحله نهایی رسیدند؛ مسابقه آنان به این شکل بود پادشاه هر روز پنج نخ ماهیگیری به آنان میداد و آنها باید ده روز از دریاچه ماهی میگرفتند؛ کسی که در انتهای ده روز ماهی بیشتری… بیشتر »
فریدون یه انگشت نداشت، مادر زادی انگشت اشارهی دست چپ نداشت! ننه بابای خوب داشت، خانوادهی درست حسابی؛مدرسهی خوب درس خوند؛ سفرای خوب خوب رفت؛ دانشگاه رفت، مهندس شد، اما… یه انگشت نداشت… همین درد توی سینهش بود! درد بدتر اینکه دختری که عاشقش… بیشتر »
در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تاملبرانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد. دوستان و… بیشتر »
حکایت پندآموز فردی عادت داشت که گل و خاک بخورد و وقتی چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می کرد. روزی مرد برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. عطار به مرد… بیشتر »
بازرگانى در يكى از تجارتهاى خود هزار دينار خسارت ديد. به پسرش گفت : مگذار کسی از این موضوع مطلع شود. پسر گفت: اى پدر! از فرمانت اطاعت مى كنم، اما مى خواهم بدانم راز اين پنهانكارى چيست؟ پدر گفت : تا مصيبتی که بر ما وارد شده دو برابر نشود ۱ -… بیشتر »