کلید واژه: "حکایت"

کسب ثروت

​حکایت پندآموز فردی عادت داشت که گل و خاک بخورد و وقتی چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می کرد. روزی مرد برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. عطار به مرد… بیشتر »

تکان میخ!!!

فقط میخی را تکان داد   شیطان  با فرزندان و لشکریانش  از جایی عبور میکرد، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم. به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد،… بیشتر »

غم 

​بازرگانى در يكى از تجارتهاى خود هزار دينار خسارت ديد. به پسرش گفت : مگذار کسی از این موضوع مطلع شود.  پسر گفت: اى پدر! از فرمانت اطاعت مى كنم، اما مى خواهم بدانم راز اين پنهانكارى چيست؟  پدر گفت : تا مصيبتی که بر ما وارد شده دو برابر نشود ۱ -… بیشتر »

آسوده بخواب

آسوده بخواب دو همشهرى به سفر مى‏ رفتند . يكى هيچ نداشت و ديگرى پنج دينار با خود آورده بود . آن كه هيچ با خود نداشت، هر جا كه مى‏ رسيد، مى‏ نشست و مى‏ خفت و مى‏ آسود و هيچ بيم نداشت. آن ديگر، پيوسته مى‏ هراسيد و يك دم از همشهرى خود جدا نمى‏ شد. در راه بر… بیشتر »

شکنجه

شكنجه مبارك‏!! مردى از جايى میگذشت . ديد كه جوانى به زير درختى آرميده است . چون نيك نظر انداخت، مارى را ديد كه به سوى جوان مى‏رود. تا به او رسد، مار در دهان خفته خزيد . آن مرد، پيش خود انديشيد كه اگر جوان را از واقعه، آگاه كند، همان دم از بيم مار، جان… بیشتر »

از کوزه همان برون تراود...

روزی حضرت عیسی (علیه السلام) از راهی عبور میکرد. ابلهی با وی درگیر شد و سخنی پرسید . حضرت جوابش را داد ، اما آن شخص دوباره عربده کشی و نفرین میکرد، عیسی تحسین مینمود … عزیزی بدان جا رسید، گفت: ای روح الله، چرا هم زبان این ناکس شده ای و هر چه او بد دهانی… بیشتر »

کلاغ 

عقابی بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده و ربود. کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید. خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید ولیکن پنجه‌اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست. شبان آمد و او را اسیر… بیشتر »

نذر

خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت.شروع کرد به برداشتن گوجه‌فرنگی،همه رو خودش جدا می‌کرد؛البته بر عکس بقیه مردم، فقط ضرب دیده‌هاش رو برمی‌داشت. وقتی نایلون رو پُر کرد و… بیشتر »

آمده بود که آخرش برود

آمده بود که آخرش برود…  بعد از جنگ، زمانی‌که بحث درجات در سپاه مطرح شد، از سپاه رفت و گفت ما برای این مرحله نیامده بودیم. بعد از آن رفت دنبال امورات زندگی‌اش و دنیا هم همه جوره به او رو کرد. متنعم بود دنیا به صورت تمام عیار به او رو کرد و همه… بیشتر »

مانند آسیاب باش

ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ ﺑﺎ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺳﯿﺎبی ﻣﯽ‌ﮔﺬﺷﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، لحظه ای ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﺩﺵ ﺳﻨﮓ‌ﻫﺎﯼ ﺁﺳﯿﺎب ﻭ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ، ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﯾﺪ؟ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﭼﻪ… بیشتر »
1 2 4 5 ...6 7